جیمین کلید رو به در انداخت و با یه لبخند وارد خونه شد. با دیدن برقای روشن خونه مطمئن شد که لیسا برگشته. پس دسته گلی که خریده بود رو پشت سرش پنهون کرد و با قدمهایی آروم اومد تو. اما همین که به سالن رسید تهیونگ رو دید که یه لیوان مشروب دستشه و انتظارش رو میکشه.
تهیونگ: هی! چطوری مرد؟
دستای جیمین شل شد و از پشت سرش بیرون اومد. تهیونگ نگاهی به دسته گل انداخت و با خنده گفت: واو! بلاخره اومدی که عشق مخفیت به منو اعتراف کنی؟
جیمین نفس عمیقش رو داد بیرون و رفت سمت آشپزخونه. دسته گل رو یه جایی توی کابینتها مخفی کرد. و صدا زد: لیز؟!
به سمت اتاق لیسا رفت و دوباره صداش کرد: لیز، کجایی؟!
تهیونگ از پشت سرش به آرومی گفت: خودتو خسته نکن. هنوز نمیومده.
جیمین به جعبهی قرمز شکلات روی میز و خرس عروسکی که کنارش بود اشاره کرد و گفت: پس اینا چیه؟
تهیونگ نگاهی به میز انداخت و لبخندی زد و گفت: یه هدیه ناقابل، به همراه یه درخواست که البته...
صورت جیمین یهو سفت و سخت شد. با عصبانیت به تهیونگ نزدیک شد و گفت: معلوم هست چته؟ میخوای به دختری که حتی نمیشناسیش کادو بدی؟ چی؟! ازش درخواست داری!؟ که باهات قرار بزاره؟ یا اینکه میخوای اجازه بگیری که اون دیک لعنتیت رو که از هانا کشیدی بیرون رو بکنی توش؟!
تهیونگ متوجه خشم عجیب جیمین شده بود. اون حتی مجال نداده بود که حرف بزنه. آهی کشید و سرشو پایین انداخت و زیرلب اعتراف کرد: خودت خوب میدونی که اون فقط یه اشتباه تو مستی بود.
جیمین با خشم خندید و گفت: آره... یه اشتباه تو مستی دقیقا تو روز عروسیمون!
تهیونگ هیچی نگفت. و سکوت برای یه مدت خیلی طولانی کل خونه رو پر کرد.
کمی بعد جیمین شنید که دوست صمیمیش زیرلب گفت: فکر میکردم خیلی وقته از این مرحله گذشتیم...
جیمین نفس عمیقش رو بیرون داد و نالید: ما هیچ وقت از این مرحلهی کوفتی نمیگذریم ته!
تهیونگ: حداقل میدونی که چقدر بابتش شرمنده و ناراحتم، مگه نه؟
جیمین زمزمه کرد: اینو ده هزاربار دیگه هم بهم گفتی!
تهیونگ پوزخندی زد و گفت: امیدوارم یه روزی یکی از این ده هزارتا رو باور کنی.
دقیقا همون موقع بود که کلید توی در چرخید و لیسا از همه جا بیخبر، درست وسط ماجرا سر رسید. وقتی برگشت با نگاه خیره و عجیب جیمین و تهیونگ رو به رو شد. اما خیلی طول نکشید که جیمین زودتر از نگاه کردن بهش دست کشید و نالید: مال خودت رفیق، اینم مال خودت! به هرحال که بازم برنده تویی.
YOU ARE READING
Falling 🔞
Fanfiction❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...