سقوط دوازدهم

268 32 5
                                    

لیسا آه بلندی کشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

لیسا آه بلندی کشید. کمی مکث کرد و بعد به آرومی جواب داد: ولی این جلسه مربوط به توعه... نه من.

جیمین با اصراری عجیب و جدی گفت: مطمئنم تو هم حرفای زیادی واسه گفتن داری... ولی کسی رو نداری که بهش بگی. مگه نه؟

لیسا بازم صبر کرد تا بتونه هدف اون رو از این حرفا بفهمه. درحالی که بهش خیره بود با خودش گفت "شاید اون میخواد اینطوری از حقایق زندگی خودش فرار کنه... چون دوست نداره با چیزهایی که آزارش میده رو به رو بشه... به خاطر همین مدام گریز میزنه به زندگی من..." و با همین فکر دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت: نمیخوای تسلیم بشی، ها؟

پوزخندی زد و درحالی که به مبل تکیه میداد، تیکه‌ایی بهش انداخت: پریشب تو بار... دیروز توی کافه... امروز اینجا... انگار خوب جنسیم و خودم خبر ندارم.

جیمین با خنده سرش رو پایین انداخت و گفت: خیلی داری خودت رو دست بالا میگیری!

لیسا: چون این شهر برای اتفاقی دیدنت زیادی بزرگه.

جیمین بازم لبخندی زد و ساکت موند. لیسا دوباره ماجرا رو دست گرفت و گفت: پس خودت بگو... داستان چیه؟

مکثی کرد و دوباره پرسید: چرا من، ها؟ واقعا هدفت از انتخاب من چی بوده؟

جیمین بلاخره سکوتش رو شکوند و زیرلب گفت: چونکه اون شب...

سرش رو بلند کرد و درحالی که عمیقا تو چشمای منتظر لیسا خیره بود، با یه لبخند کمرنگ گفت: مسیر دلتنگیم به بغل تو ختم شد...

لیسا کمی به این حرف عجیب جیمین فکر کرد و بعد با اخم سرش رو پایین انداخت. در حقیقت از این اعتراف ناگهانی قلب خاموشش بدجور لرزیده بود. جیمین پیش دستی کرد و پرسید: دوست دخترم میشی؟!

لیسا از شنیدن این سوال حسابی هل کرد و با سرعت سرش رو بلند کرد. نگاهی ناباورانه به مراجعه کننده‌ی خودش کرد و برای اینکه به گوش خودش اعتماد کنه، پرسید: چی؟!

جیمین با صراحت تکرار کرد: ازت خواستم دوست دخترم شی.

لیسا خیلی زود سرش رو به سمت دیگه‌ایی چرخوند. پس واقعا درست شنیده بود.  با وجود هیجانی که بهش دست داده بود، سعی کرد منطقی و درست جوابش رو بده: عام... فکر میکنم یه چیزی رو یادت رفته. تو اینجایی... چون قراره من بهت کمک کنم. این یعنی رابطه‌ی ما همین الانش هم یه اسم داره... و من تراپیستت هستم! پس نیازی نیست اسم دیگه‌ایی برام پیدا کنی.

و بلافاصله خودکارش رو روی برد گذاشت و گفت: خب! اینم از این جلسه.

خواست از که جاش بلند شه، ولی جیمین با تعجب پرسید: همین؟!

لیسا درحالی که سعی داشت از ادامه‌ی این جلسه جلوگیری کنه، به ساعتش اشاره کرد و گفت: یک ساعتمون تموم شده و کلی بیمار اون بیرون منتظرن.

جیمین ناباورانه گفت: واو... چقدر زود گذشت. انگار فقط 5 دقیقه پیش هم بودیم.

لیسا مثل یه تعریف از این حرف جیمین خوشش اومد و بهش خندید. ولی طوری که اون متوجه نشه. جیمین خیلی زود پرسید: برای جلسه بعد چطوری میتونم باهات هماهنگ شم؟!

"اون واقعا نمیخواد از رو بره..." لیسا با خودش فکر کرد و آهی کشید. و بعد با یه لبخند ساختگی گفت: میتونی با کلینیک هماهنگ کنی.

و با این حرف جیمین رو به بیرون اتاق راهنمایی کرد. 

Falling 🔞Where stories live. Discover now