تا چند لحظه طولانی هیچ حرفی رد و بد نشد. لیسا و جیمین تصمیم گرفته بودن توی سکوت فقط همیدگه رو تماشا کنن. جیمین اون روی جذاب و مرموز همیشگیش رو همراه با یه لبخند به نمایش گذاشته بود و لیسا حالا از شوک خلاص شده بود و الان فقط درگیر یه خشم خفه کننده بود. و اگه همین طوری به سکوتش ادامه میداد واقعا به مرز خفگی میرسید. پس یه نفس عمیق کشید و همچنان که بی وقفه بهش خیره بود، تصمیم گرفت حداقل جواب اولین و مهمترین سوال خودش رو بشنوه. پس گفت: لطفا بهم بگو که منو تعقیب نکردی و اینجا هم مثل اون بار و کافه... منو تصادفی پیدا کردی!
جیمین به جای جواب دادن به لیسا، یه پاش رو روی پای دیگهاش انداخت. چیزی تو این بشر بود که لیسا رو به شدت عصبانی میکرد. "چرا یه طوری رفتار میکنه انگار همه جا رو خرید و مالک کل کرهی زمینه؟ یا حتی مالک من؟ شاید چون من دو شب پیش با اون خوابیدم..." لیسا با ناامیدی با خودش فکر کرد و بعد خیلی زود سراغ سوال بعدی رفت: حداقل بگو چرا تو این چند روز، هرجا که من میرم تو هم هستی!
صداش به وضوح تیز بود و عصبانیتش رو منعکس میکرد. جیمین که متوجهی تندی لحنش شده بود، ابرویی بالا انداخت و تصمیم گرفت با عصبانیت این دختر خودش رو سرگرم کنه. پس جواب داد: باید اعتراف کنم... این دفعه تصادفی نبود... و همچنین قرار دفعه اولمون تو بار... و البته این هم بگم که موقع عصبانیت خیلی خواستنی میشی.
چشمای لیسا حسابی گرد شد. دیدار دفعه اولشون توی بار تصادفی نبود!؟ چطور امکان داشت؟ اون از کجا میشناختش؟ احساس میکرد اتاق داره دور سرش میچرخه. هر دو دستش رو روی میز گذاشت که ثابت موندن خودش مطمئن باشه. و بعد درحالی که سرش هنوز هم دوران داشت پرسید: دفعه اول... توی بار... تو منو میشناختی؟
جیمین: نمیشناختم... اون شب من فقط تو رو دیدم که با حال بدی، بعد از یه بحث حسابی، از این کلینیک زدی بیرون و رفتی هتلی که همین نزدیکیه. صبح روز بعدش بلافاصله زنگ زدم به جاسپر و سراغ اون دکتری که دیشب داشت باهاش بحث میکرد رو گرفتم و گفتم که میخوام باهاش مشاوره داشته باشم... و خیلی تصادفی توی همون روز توی کافه دیدمت.
اینکه فهمیده بود جیمین از همون اول دنبالش بود، هم باعث هیجانش شد و هم خشمش رو بیشتر کرد. صورتش رو چرخوند که این دوگانگی که بین لبخند و چشمای آتیشش بود رو پنهون کنه، تو همون حال گشت و یه برگه رو از بین پروندههای جلوش پیدا کرد. با یه نفس عمیق به خودش مسلط شد و بعد گفت: این... یه لیست از روانشناسهای فوقالعادهایی که میتونن بهت کمک کنن. لطفا برش دار.
آتیش توی چشمای جیمین در عوض چند ثانیه سرد شد: اما من تو رو میخوام!
زمزمهش به حدی آهسته و خواستنی بود که دل لیسا رو لرزوند. اما خیلی زود گلوش رو صاف کرد و گفت: اینطوری که معلومه شما منو به قصد دیگهایی انتخاب کردی، نه به عنوان یه روانپزشک. به خاطر همین مطمئنم در ادامهی این جلسه ما به هیچ جوابی نمیرسیم.
جیمین: من توی این کلینیک یه بیمارم و شما یه روانپزشک! اما خارج از اینجا ما فقط یه زن و مرد عادی هستیم. و من هیچ مشکلی در رابطه با ارتباط خارج از کلینیکمون نمیبینم. و درضمن... من دارم به شما پول میدم که به مشکلاتم گوش بدید!
لیسا: خب مشکل همین جاست. رابطهایی که خارج از اینجا داشتیم تاثیر زیادی رو روند درمانی شما میزاره و اجازه نمیده شما رو اصل موضوع تمرکز کنین. پس بهتره یه روانپزشک دیگه رو انتخاب کنین...
و با لحنی سرد و آروم اضافه کرد: چون من قرار نیست مال شما بشم!
جملهی آخر لیسا باعث شد یه لبخند کمرنگ همراه با یه نگاه خیرهی منظوردار روی صورت جیمین به نمایش دربیاد. میتونست قسم بخوره با همین یه نگاه حالا داغ شده و به فکر چشیدن دوبارهی اون لبا افتاده. پس روش رو برگردوند و گفت: بس کن!
جیمین: چیو؟
لیسا: انقدر به من خیره نشو!
لبخند جیمین پررنگتر شد. روی کاناپه جا به جا شد و گفت: کوکی، بهم بگو که...
لیسا با شنیدن این اسم دوباره یاد اون شب افتاد و احساس کرد یه اتفاقهایی داره تو بدنش میوفته. چون به شدت به خارش افتاده بود.
جیمین: تو این صبح قشنگ... چه باعث شد که شورتت انقدر خیس بشه؟
لیسا: او مای گاد!
لیسا بلند غرید و از روی صندلیش بلند شد و یه راست رفت سمت در. اون رو کامل باز کرد و گفت: دیگه باید بری!
جیمین قبل از بلند شدن، خندید. خیلی زود خودش رو به لیسا رسوند و درحالی که فقط یه نیم قدم باهاش فاصله داشت به آرومی زیرلب پرسید: ببینم... از اسمی که برات گذاشتم خجالت میکشی، یا اینکه با هم خوابیدیم؟
و تو همین حین، همون یه قدم باقی موندهی بینشون رو هم برداشت و رفت جلو و باعث شد لیسا در رو ول کنه و به امید ذرهایی فاصله، محکم به دیوار پشت سرش بچسبه: من... از چیزی خجالت نمیکشم.
کلماتش رو به زور بیرون فرستاد. نفسهاش نامنظم و یکی درمیون شده بودن و البته قلبش هم محکم میکوبید. تو اون فاصلهی کمی که بینشون بود، لیسا میتونست تمام جزئیات اون شب رو به یاد بیاره. اینکه جیمین چقدر ملایم، و در عین حال خشن با اون رفتار میکرد... اینکه لباش چطوری با همه جای بدنش بازی میکردن... اینکه نوازشهاش چقدر پر از احساس و محکم بود...
جیمین دستش رو بالا آورد و با بند انگشت آروم روی گونهی لیسا کشید. همین باعث لرزیدن اون شد. جیمین به سمت لباش خم و با این حرکت تمام بوسههای اون شب رو به یادش انداخت و باعث بسته شدن چشماش شد. لیسا هر لحظه منتظر رسیدن به اون لبا بود که متوجه تغییر مسیر صورت جیمین شد. و بعد صدای اون دم گوشش زمزمه شد: پس چرا اصرار داری به جای تو یه تراپیست دیگه پیدا کنم؟
لعنت بهش! این آدم به معنی کلمه "غیرممکن" بود! لیسا تو حاضر جوابی لنگه نداشت، اما جلوی جیمین رسما لال میشد. انگار که ذهنش همراه با دهنش خشک میشد. به یاد نداشت هیچکس روش همچین تاثیری گذاشته باشه. اما با این حال خودش رو جمع کرد و از لای دست و پای جیمین بیرون کشید و در نهایت بیچارگی گفت: خیلی خب... بیا این جلسه رو همونطور که تو میخوای پیش ببریم و تمومش کنیم!
YOU ARE READING
Falling 🔞
Fanfiction❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...