سقوط پانزدهم

262 28 0
                                    

رفتن جیمین تا آخر روز تو ذهن لیسا باقی موند. حتی زمانی که مشغول مشاوره با بقیه مراجعه کننده‌ها بود، مدام به جیمین فکر میکرد. مهم نبود چقدر سعی کنه فراموشش کنه، جیمین یه لحظه هم از ذهنش بیرون نمیرفت. "چرا فکر میکردم بوسیدنش ایده‌ی خوبیه؟ چرا انتظار داشتم اتفاق بهتری بیوفته؟ اصلا چرا همچین حماقتی کردم؟" این سوال‌ها تمام مدت توی سرش میچرخید و اون رو آزار میداد.

و از همه عجیب‌تر که جیمین برای یه هفته‌ی کامل، دیگه پیداش نشد.

"چرا همچین آدم سه پیچی که این همه مدت دنبال رسیدن بهش بود، یهو اینطوری گذاشت و رفت؟ اون چه مشکلی داشت؟ نکنه حالا که بهش پا داده بودم دیگه منو نمیخواست؟" لیسا درحالی که تو تایم خالی خودش، توی اتاق در حال استراحت بود، دوباره شروع کرد به فکر کردن به جیمین. اون واقعا فرار کرده بود. حتی جاسپر هم ازش خبری نداشت. شماره‌هایی که توی پرونده‌اش بود رو جواب نمیداد، آدرسی که داده بود هم یه خونه‌ی بزرگی بود چندین روز کسی ازش رفت و آمد نکرده بود. لیسا همه جا رو دنبالش گشته بود، ولی جیمین به معنی واقعی ناپدید شده بود.

درحالی طبق معمول این 7-8روز، تو تایم خالی خودش دوباره به یاد جیمین افتاده بود، زیرلب گفت: امیدوارم یکی بیاد و بهم بگه که یه دختر خوشگلتر از من پیدا کردی که باهاش سر و کله بزنی... حداقل اینطوری مطمئن میشم که حالت خوبه.

یه هفته‌ی دیگه با همین روال خسته‌کننده تمام شد. اما لیسا خوشحال بود. حداقل زندگیش داشت به یه تعادل و آرامش میرسید. همونی که آرزوش رو داشت. برگشتن به کلینیک و کار کردن به عنوان درمانگر و جمع کردن حقوقش واسه پیدا کردن یه خونه‌ی مناسب، اتفاق‌هایی بود که داشت میوفتاد. به خاطر همین سعی میکرد به خودش انرژی بده و ذهنش رو از فکر جیمین دور نگه داره.

درسته که اون با رفتنش لیسا رو ناامید کرد و باعث شد هفته‌های بدی رو بگذرونه، اما از طرفی یه وزنه از روی شونه‌هاش کم کرده بود. لیسا مطمئن بود قرار نیست رابطه‌اش با جیمین به جایی برسه، پس از همون اول هم تو فکر بیرون کردن جیمین از زندگیش بود. و چه بهتر که اون با پاهای خودش رفته بود.

روز چهارشنبه بود که با انرژی فراوون به کلینیک رسید. یه دستش قهوه بود و یه دست دیگه‌اش پر از پرونده و کیف. در شیشه‌ایی رو با شونه‌هاش باز کرد و وارد شد. با خوش‌رویی به همه سلام کرد و یه راست رفت سمت اتاقش. امروز صبح اول وقت هیچی مراجعه کننده‌ایی نداشت پس میتونست خیلی راحت از قهوه و صبحانه‌ی کوچیکی که خریده بود لذت ببره. اما همین که به میزش رسید و وسایلش رو روی اون گذاشت صدایی آشنا پشت سرش گفت: صبح بخیر دکتر مایر!

 اما همین که به میزش رسید و وسایلش رو روی اون گذاشت صدایی آشنا پشت سرش گفت: صبح بخیر دکتر مایر!

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.
Falling 🔞حيث تعيش القصص. اكتشف الآن