لیسا میخندید، درحالی که بیرحمانه تمام دردهاشو پشت اون لبخند پنهون کرده بود، انگار که حال قلبش خیلی خوبه. اون باید تمام دوست داشتن و عشقش رو پشت صورتکی خونسرد و آروم پنهون میکرد و به راحتی از جیمین جدا میشد و برمیگشت خونه.
و جیمین با اشتیاق به اون خیره بود؛ درحالی که عاجزانه واسه پیدا حال خوبش نیاز به این دختر داشت. انگار که اون دنبال جزیرهایی جدید ناشناخته میگشت که بتونه توش گم بشه، که بتونه با احساسات جدید سرگرم بشه، که بتونه خودش رو دوباره پیدا کنه.
لحظههای هوسانگیزی بود. هردوی اونا هنوزم برای جدا شدن از هم تردید داشتن. ترس از دست رفتن این لحظهها باعث شده بود بعد از اون بوسه هر دو توی همون فاصلهی کم هم باقی بمونن.
جیمین خیلی زود دستشو اون پایین حرکت داد و به آرومی فقط با دو انگشتش، پشت دست لیسا رو نوازش کرد. برخوردی لحظهایی و کوتاه که تونست روح دختر رو به پرواز دربیاره و لبخندش رو پهنتر کنه. اما لیسا خیلی زود تکونی به خودش داد و حباب اون لحظههای شیرین رو شکست و گفت: عام... خب... فکر میکنم دیگه داره دیر میشه... باید بریم خونه.
جیمین به آرومی سر تکون داد، ولی هیچی نگفت. لیسا که منتظر بود جیمین کنار بره، بازم تو همون حالت صبر کرد. اما اون انگار هنوز اسیر لحظهها بود.
لیسا به آروم دستشو گرفت و صداش کرد: جیمین!
جیمین در جواب دختر چشماش رو بست. اون واقعا آمادگی جدا شدن از دختر رو نداشت. لیسا دست نرمشو روی بازوی اون کشید و گفت: ما نمیتونیم تا فردا صبح همینطوری بمونیم. اولا که اینجا به زودی تعطیل میشه و تمام درها قفل میشه... دوما پاهای من دیگه داره تو این کفشهای نوک تیز و پاشنه بلند له میشه. پس یه لطفی کن و بیا بریم... باشه؟
جیمین بدون باز کردن چشماش جواب داد: نظرت چیه بریم خونهی من؟
لیسا به آرومی اعتراض کرد و گفت: جیمین! لطفا...
اما جیمین سریع واکنش نشون داد و گفت: به عنوان یه دوست! نه بیشتر.
لیسا زمزمه کنان اعتراف کرد: آخه من و تو چطوری میتونیم دوست هم باشیم؟
جیمین بلافاصله قول داد: امشب پسر خوبی میشم! مطمئن باش هیچ اتفاقی نمیوفته.
لیسا با نگاهی کشدار صورتشو چرخوند و با خندهایی نیشدار گفت: هه... آره. ایکاش به همین آسونی که میگی بود.
این حرف لیسا جیمین رو به خنده انداخت. خیلی زود بیصبری امونش رو برید و گفت: کام عان! فقط یه شبه... قول میدم کاملا دوستانه باشه.
لیسا با یه هل کوچیک جیمین رو از سر راهش کنار زد و راه افتاد سمت در که بره، تو همون حین گفت: از طرف خودت قول بده! رو من زیاد حساب نکن!
YOU ARE READING
Falling 🔞
Fanfiction❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...