غریبه یه صورت مردونه داشت، همون چیزی که اکثر مدلهای مرد دارن. پوستی صاف و بینقص، گونهایی برجسته، صورتی زاویهدار و ترشیده و از همه مهمتر لبهایی که حالت فوقالعادهایی داشت و به شدت بوسیدنی بود. خارشی به بدن لیسا افتاده بود که طعم این لبها رو بچشه. این غریبهی جذاب میتونست جای خالی ناتانیل رو به خوبی پر کنه.
غریبه با اون نگاه بازیگوشش، دوباره برگشت به صندلیش و ولو شد روش، اما از تماشای دختر دست نکشید. این فاصله باعث شد لیسا به خودش بیاد. اون باید خودش رو کنترل میکرد.
غریبه: یه ویسکی دیگه؟
شنید که غریبه پیشنهادی بهش داد. ساقی خیلی زود لیوان مرد رو پر کرد و اون برای گفتن سلامتی دوباره به سمتش اومد. لیوانش رو به لیوان دختر زد و کمی ازش مزه کرد. و بعد درحالی که نگاهش رو به پایین بود زیرلب زمزمه کرد: چندتا خوردی تا حالا؟
لیسا با یه نفس عمیق دوباره برگشت به وضعیت افسردهی سابق خودش. این سوالی بود که ناتانیل همیشه موقع دعوا کردن با طعنه ازش میپرسید و سرکوفت اعتیادش به الکل رو بهش میزد. کمی مکث کرد و بعد به سردی، درست مثل وقتایی که جواب ناتانیل رو میداد، گفت: مهمه؟
برخلاف قبل که درحال پرستیدن این غریبه بود، حالا دلش میخواست هرچی زودتر از شرش خلاص بشه، دلش میخواست دوباره با مشکلاتش تنها باشه. چون این فقط جدایی و تنهایی نبود که آزارش میداد، بیکاری و بیپولی صدبرابر از تنهایی عذابآورتر بود. پس اول باید یه فکر برای اونا میکرد و بعد یه آدم جدید رو وارد زندگیش میکرد.
حالا که به طور موقت از کلینیک اخراج شده بود، نمیتونست سراغ هیچ کار رسمی بره. کار کردن تو کافه یا رستوران یا هرجایی مثل اینا، به عنوان کارگر ساده، تنها گزینهایی بود که براش مونده بود، پس...
غریبه: حداقل بگو چرا اینجایی؟
مرد کنارش دوباره اون رو مخاطب خودش قرار داده بود. لیسا آهی اغراقآمیز و بلند کشید و دوباره برگشت طرف نگاه نافذ غریبه. موهای روشن و حالتدارش که احتمالا کلی وقت و هزینه براش صرف کرده بود، نگاه خیرهاش که ردی از شیطنت توش مخفی بود، با اون اندام بینقص و لباسهای شیک... مطمئنا دلیل این همه اصرارش برای همکلام شدن با لیسا و سعیش برای خوب به نظر رسیدن، اغوا کردن اون بود.
با همین فکر، چشمای لیسا با حالتی نامحسوس، به پایین افتاد و از روی دست چپ غریبه گذشت و برگشت جلوی خودش. به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: یه دختر حق نداره بیاد بیرون مشروب بخوره؟
با خودش فکر کرد « حلقهایی که توی دستش نداره، ولی رد روشنی روی انگشتش مونده که نشون میداد به تازگی اون رو درآورده. پس یا طلاق گرفته یا یه مشکلی با زنش داره. دومی میتونه خیلی خطرناک باشه. فقط مشکلاتم رو چندبرابر میکنه. ولی اگه متاهله چرا داره با من صحبت میکنه؟ حتی تلاشش بیشتر از یه گپ معمولی به نظر میرسید، اون رسما داره باهام لاس میزنه...»
لیسا صدای خندهی آروم غریبه رو شنید و از تو افکارش بیرون اومد. مرد با لحنی سرگرم کننده گفت: تا حالا کسی بهت گفته چقدر بداخلاقی؟
لیسا اخماش رو تو هم کشید و به پشتی صندلیش برگشت. قبل از اینکه دوباره با غریبه هم کلام بشه، برای اطمینان خاطر پرسید: شما که متاهل نیستی... مگه نه؟
آخرین چیزی که تو این همه بدبختی بهش نیاز داشت این بود که در حال لاس زدن با یه مرد متاهل مچش رو بگیرن و ازش شکایت کنن. پس با جدیت پرسید و به غریبه خیره موند. اما اون به جای جواب دادن با لحن ملایمی پرسید: به خاطر همین به دستم خیره شده بودی؟
لیسا جوابی نداد. در واقع یه بخشی از وجودش میخواست که اون واقعا متاهل نباشه. اما یه بخشی دیگه میخواست که واقعبین باشه، در نهایت متاهل بودن یا نبودنش فرقی هم نداشت، چون حتی اگه بیشتر از این پیش میرفتن، این غریبه فقط میتونست به عنوان یه سرگرمی یه شبه باشه، نه بیشتر. پس میتونست فکرش رو از این عذاب خارج کنه و فقط از امشبش و از این غریبه جذاب لذت ببره و فردا همه رو انکار کنه.
یه بخش دیگه اما... مدام اون رو سرزنش میکرد. به خاطر این حال بدش، به خاطر افکار کثیفش، به خاطر این ضعفی که داشت از خودش نشون میداد، و به خاطر اینکه جلوی تمام مشکلاتش کم آورده بود. پس سرش رو پایین انداخت و به آرومی زمزمه کرد: ببینم تو... الان توی فکر اینی که... چطوری زودتر مخمو بزنی و امشب یکی رو واسه به فاک دادن داشته باشی...
سرش رو بلند کرد و مستقیم ازش پرسید: مگه نه؟
غریبه با یه نگاه و لحن ترسناکی جواب داد: زیادی داری خودت رو تحویل میگیری، عسلم.
و بعد برعکس حالت نگاهش، مثل فرشتهها لبخند زد. این واکنش عجیب اون باعث حیرت لیسا شد. اون موقع بود که فهمید چه اشتباه بزرگی کرده. به سختی گرفتگی گلوش رو قورت داد و تو فکر فرو رفت. « یعنی واقعا حدسم درست نبود؟ اون غریبه قصد دیگهایی داره؟ با این حساب من حسابی خودم رو خجالت زده کرده بودم که قبل اون پای سکس رو وسط کشیدم...»
دختر با عصبانیت شدیدی از دست خودش، جرعهایی دیگه از لیوان جلوش رو خورد و به جای غریبهی جذاب جلوش، رو احساس سوزش شدید توی گلوش تمرکز کرد. آتیشی که از نایش پایین رفت و وارد معدهاش شد و تو بقیهی بدنش پخش شد...
ESTÁS LEYENDO
Falling 🔞
Fanfic❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...