تو ماشین کنار جیمین نشسته بود. فضای داخل به خاطر پنجرهی باز اون سمت سرد شده بود. جیمین هم تو سکوت کامل درحال رانندگی بود و یه ژست راحت به خودش داده بود و ارنجش رو هم لبهی پنجره گذاشته بود و فقط با چندتا انگشت فرمون رو گرفته بود. اون یکی دستش رو هم روی دنده قرار داده بود. نزدیکترین جا به لیسا.
لیسا درحالی که از سکوت سنگین خسته بود، برای بار هزارم نالید: اما من واقعا لباس لازم ندارم.
همون کلمههای قبلی بود. همونایی که جیمین هزاران بار نشنیده گرفته بود. این دفعه هم انگار قرار نبود جوابی ازش بگیره. پس نفسش رو پوف کرد بیرون و از پنجره به بیرون خیره شد.
جیمین: این یه مهمونی رسمیه. مطمئنم لباسی که مناسبش باشه رو نداری.
چه عجب! حداقل به خودش زحمت داده بود و این دفعه جواب داده بود. به هرحال که فرقی هم نداشت. اون داشت لیسا رو با خودش میبرد. پس دیگه غر زدن بیفایده بود. لیسا بازوهاش رو دور خودش جمع کرد و گفت: حداقل پنجره رو بده بالا. سردم شده.
جیمین با لبخند همیشگی و منظوردارش به سمت دختر برگشت و گفت: کلمهی جادوئی رو یادت رفت کوکی.
لیسا چینی به ابروهاش داد و گفت: ببند اون پنجرهی لعنتی رو!
جیمین از اینکه میتونست اذیتش کنه خیلی ذوق میکرد. پس دکمهی پنجره رو زد و شیشه رو بالا داد.
لیسا: ممنون!
چند لحظه بعد بازم کل ماشین توی سکوت بود، چیزی که بیشتر از همه لیسا رو عذاب میداد. اینطوری ذهنش دست به کار میشد و افکار عجیب غریب تولید میکرد و ممکن بود کار دستش بده. با همین فکر کمی روی صندلی جا به جا شد و پاهاش رو بیشتر از قبل سمت در کشید.
سعی کرد با فکرهای دیگه ذهنش رو مشغول کنه تا سیستم بدنیش از حالت تولید حرارت بیرون بیاد. مثلا به جلسه امروزش با جیمین. این جلسه بیشتر در مورد لیسا بود تا جیمین. چرا اون انقدر از حرف زدن در مورد خودش طفره میرفت؟ چرا دوست داشت بیشتر از درمورد لیسا بدونه؟
با تکون دست جیمین که بلند شد برای تنظیم باد بخاری، دوباره کششی زیر شکمش حس کرد. نه! باید فکرش رو روی چیز دیگه تمرکز میکرد. دوباره پاهاش رو بهم پیچوند. میتونست حس کنه که بین پاهاش چیزی در حال تپیدنه.
لیسا تو سکوت به خودش فحش داد و نگاه بیقرارش رو به بیرون دوخت. اون دلیل این حال خرابش رو میدونست. مردی که رو صندلی راننده نشسته. اعتراف سختی بود، ولی اون جیمین رو میخواست، حتی همین حالا.
میتونست کاری کنه که اون ماشین رو همین بغل پارک کنه و بیوفته به جونش. اصلا هم مهم نبود که توی خیابونهای شلوغی بودن. یه کوچهی خالی میتونست کار رو تموم کنه.
YOU ARE READING
Falling 🔞
Fanfiction❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...