لیسا با افکاری در هم و برهم، بعد شبی که بهزور فقط یه ساعت خوابیده بود، وارد کلینیک شد. عینک دودی مشکی بزرگی که زده بود، درد چشماش رو کمتر کرده بود ولی هیچ تاثیری رو فشار شدید مغزش نداشت. انگار یکی پشت سرش راه افتاده بود و با یه پتک هر 5ثانیه یه بار میکوبید تو فرق سرش.
همین که به اتاقش رسید بلافاصله در رو پشت سرش بست و چند لحظه همون جا به پشت در تکیه داد. با چشمای بسته با خودش گفت "ای کاش میشد سرکار نیام... ولی آخه کی تو روز دوم کاریش مرخصی میگره که من بگیرم؟" پس با آه بلندی از در کنده شد و به سمت میزش حرکت کرد. همین که بهش رسید و کیف کوچیکش رو رو سطح شیشهایش کوبود، شنید که یکی از پشت سرش گفت: انگار متل گزینهی خوبی برای موندن نبوده... اینطور نیست دکتر مایر؟!
این صدای آشنا، لیسا رو از همون دم مبهوت کرد. با تردید به سمتش برگشت و جیمین رو درحالی که همون جای دیروز نشسته بود، دید. نگاه ناراضیش رو خیلی زود چرخوند یه سمت دیگه و همین باعث شد اون جرئت دست انداختنش رو پیدا کنه.
نیش جیمین از سکوت لیسا باز شد و با لحنی که نشون از پیروزیش توی این بحث بود گفت: میدونی... دوست داشتم همون دیشب بهت بگم جای بدی رو انتخاب کردی... حتی میخواستم جاهای بهتری رو بهت پیشنهاد بدم... ولی مطمئن بودم چون از طرف منه اصلا بهش فکر هم نمیکنی... به خاطر همین هیچی نگفتم و ترجیح دادم یه شب فاجعه رو اونجا بگذرونی و خودت به این نتیجه برسی.
جیمین پا رو پا انداخت و با لبخند بهش خیره موند. لیسا یهو با هجم زیادی از عصبانیت خودش به جوش اومد و خواست جواب سختی به این غریبهی گستاخ بده، اما احساس کرد داره دچار حالت تهوع میشه، پس خیلی زود جلوی دهنش رو گرفت و آب دهنش رو بهزحمت قورت داد.
در حقیقت حق با اون بود. اون متل افتضاح بود. حتی قهوهایی که از دستگاه بیرونش گرفته بود هم درست و سالم نبود. همین هم وضعش رو خرابتر کرده بود. با این حال خودش رو جمع و جور کرد و خواست که با یه حرف دیگه موضوع رو عوض کنه و پیروزی رو به جبههی خودش برگردونه. پس با کمال جدیت و حق به جانب زیرلب پرسید: ببینم... نمیدونی قبل ورود به جایی اول باید اجازه بگیری؟ چرا قبل اینکه من برسم اومدی تو اتاقم؟! کی تو رو اینجا راه داده، ها؟!
جیمین: جاسپر...
لیسا یهو مات موند. جیمین بلافاصله پرسید: چطور؟ کار اشتباهی کرده؟
جاسپر لعنتی! اون هیچوقت همچین بیملاحضگی نمیکرد. شاید چون جیمین دوست صمیمیش بود این اجازه رو بهش داده بود. در این صورت، بحث کردن در این مورد هم به نفعش نبود. چون اصلا درست نبود که تصمیم سرپرست خودش رو زیر سوال ببره. و جیمین ناخواسته پیروز راند دوم شده بود.
لیسا نفس عمیقی گرفت و ترجیح داد آتش بس بده تا بعدا سر فرصت درست بتونه این مغرور از خودراضی رو یه جوری دیگه سرجای خودش بشونه. پس فقط سری به تائید تکون داد و درحالی که کیف و کیتش رو روی میزش میزاشت گفت: خیلی خب... باشه...
YOU ARE READING
Falling 🔞
Fanfiction❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...