فورا از جا پرید و با تعجب صاف نشست و گفت: تو اینجا چی کار میکنی؟
جیمین یه صندلی به لیسا نزدیک کرد و گفت: مگه خودت ازم نخواستی بیام؟
لیسا: اما تو گفتی سرت شلوغه.
جیمین درحالی که دستش رو بلند میکرد که سفارش بده، با یه غرور خاصی گفت: یعنی من حق ندارم نظرم رو عوض کنم؟
و بعد درحالی که برمیگشت سمت لیسا، نگاهش رو از روی دختر رد کرد و برد یه طرف دیگه و زیرلب فحشی با عصبانیت داد. لیسا از این رفتار جیمین برای لحظهایی غافلگیر شد ولی به روی خودش نیاورد. فقط دست به سینه شد و گفت: پس داشتی دروغ میگفتی!؟
جیمین نگاهی کوتاه بهش کرد و بعد دستش رو دراز کرد و درحالی که به طورعجیبی قفل دستای لیسا رو از هم باز میکرد، با ادامهی همون عصبانیت گفت: دروغ نگفتم. من هنوزم کلی کار دارم!
لیسا نگاهی به دستای از هم باز شدهی خودش انداخت که ببینه مشکل جیمین چیه، ولی بازم هیچی متوجه نشد. جیمین باز هم به طور نامحسوس اخماش رو تو هم کشید و نگاهش رو از لیسا گرفت و اون گوشه کنار چرخی داد و تو همون حین صندلی خودش رو جلوتر کشید و فاصلهاش رو با لیسا به حداقل رسوند. جوری که حالا مجبور بود پاهای لیسا رو داخل پاهای خودش نگه داره تا بتونه تو اون فضای کم جا بشه. و البته لیسا هنوزم با تعجب به حرکاتش خیره بود. وقتی نتونست بازم ازش چیزی سردربیاره، پرسید: خب اگه کار داری چرا اینجایی؟
جیمین با بازوهایی گشاد و سینههایی سپر، بهزور یه فرم مسخره به بدنش داد و به میز تکیه کرد و گفت: فعلا وقت دارم.
لیسا: واسه من؟!
پرسید و به طور مسخرهایی خندید و لیوانش رو برداشت. جیمین نگاهش رو داد یه طرف دیگه و بازم به سردی گفت: فعلا که میبینی اینجام.
لیسا به خندههاش ادامه داد و گفت: پس میشه احتمال داد که سرت به جایی خورده.
جیمین: چرا باید همچین کاری کنم؟
لیسا وسط مشروب خوردن یهو خشکش زد. با تعجب به جیمین خیره شد و کمی به سوالش فکر کرد. چقدر بیربط! انگار اون حسابی گیج به نظر میرسید. شاید چون تمام مدت حواسش به جای لیسا، یه جای دیگه بود و اصلا متوجه مسیر حرفاشون نبود.
با این حال لیسا ادامه داد: خب آخه تو عصبانی هستی، احتمالا چون دیشب...
لیسا این رو گفت؛ ولی خیلی زود ساکت شد. با اینکه بینهایت حرف در این مورد وجود داشت، هیچی کدوم براش قابل گفتن نبودن. ولی خب حداقل این چندتا کلمه باعث شد که جیمین بلاخره سرش رو برگردونه و بعد این همه مدت فرار از تو نگاهش، مدت طولانیتری بهش توجه کنه. خیلی زود شنید که جیمین به آرومی زمزمه کرد: من به خاطر دیشب عصبانی نیستم کوکی.
YOU ARE READING
Falling 🔞
Fanfiction❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...