نیت با تعجب پرسید: تو؟! عاشق شدی؟!
و بعد با ناباوری زد زیر خنده. سری تکون داد و گفت: نه این امکان نداره. حاضرم قسم بخورم که تو الان حتی یه سلول عاشق توی بدنت نداری!
لیسا خودش رو بیشتر از قبل به جیمین چسبوند و گفت: خب داری اشتباه میکنی... و البته منم نیازی ندارم که چیزی رو بهت ثابت کنم.
و بعد برگشت که از جیمین بخواد زودتر اونجا رو ترک کنن و از شر این آدم از خودراضی خلاص شن، اما یهو با نگاه خیره و ثابت اون رو به رو شد.
میشد گفت تو لحظهی اول از چشمای وحشی و لبخند پر معنی این پسر کمی ترسید، به خاطر همین برخلاف قبل که به شدت جدی و قاطعانه حرف میزد، با لحن نرمتری گفت: میشه... بریم؟ انگار خیلی خستهام.
نیش جیمین بازتر شد. از نگاه خیرهاش معلوم بود که حرفای لیسا اون رو به شدت تحت تاثیر قرار داده. لیسا چیزی نگفت، فقط سریع سفارشهای آماده رو تحویل گرفت و چنگی به بازو جیمین زد و اون رو با خودش کشوند بیرون کافه.
سنگینی نگاه جیمین باعث شده بود تمرکزش رو از دست بده. در تلاش جدی بود که باهاش تماس چشمی برقرار نکنه. چون به محض اینکه جواب نگاهش رو میداد احتمالا جیمین شروع به دست گرفتن یه بازی جدید میکرد و احتمالا این دفعه اتفاق بدتری بینشون میافتاد. شاید یه دعوای حسابی، وسط همین خیابون!
به خاطر همین تصمیم گرفت قبل از هر جرقهایی که باعث شروع این آتیش بشه، راهش رو از جیمین جدا کنه. پس وسط راه با کلافگی ایستاد و گفت: آخ داشت یادم میرفت! من باید برم دیدن مادرم!
و بعد برگشت و خواست که به همین بهونه سریع فرار کنه که خیلی زود تو چنگ جیمین گرفتار شد: صبر کن ببینم!
جیمین بازوش رو محکم گرفت و اون رو کشید سمت خودش: کجا با این عجله؟
وضعیت داشت خیلی ناجور میشد. "نه! من نباید بمونم!" لیسا انقدر خودش رو میشناخت که میدونست هر لحظه ممکنه با یه حرف زشت یا رفتاری عصبی، اشتباهی غیرقابل جبران رو مرتکب بشه. به خاطر همین تو اولین فرصت از دست شکارچی خودش جستی زد و خودش رو آزاد کرد. و درحالی که به شدت دستپاچه بود با عصبانیت گفت: من کار دارم جیمین! بعدا میبینمت!
YOU ARE READING
Falling 🔞
Fanfiction❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...