سقوط سی و پنج

263 29 0
                                    

هانا با صدایی خفه غرید: زده به سرت؟!

جیمین نگاه خیره‌اش رو از زمین بلند کرد و گفت: تو راه بهتری بلدی؟

جاسپر که تا الان ساکت نشسته بود، یهو زد زیر خنده و دست به کمر سری به تاسف تکون داد و گفت: نه... مثل اینکه پاک عقلتو از دست دادی!

و جیمین بی‌ملاحضه و بلند فریاد کشید: اگه تو راه بهتری بلدی خب بگو!

جاسپر نفس عمیقشو بیرون داد و روشو برگردوند سمت دیگه. کمی به سکوت گذشت تا اینکه هانا به آرومی پرسید: مطمئنی فردا پسفردا پشیمون نمیشی؟

جیمین: فردا و پسفردا اصلا برام مهم نیستن! مهم الانه... اون الان به من احتیاج داره.

جاسپر پوزخندی زد و گفت: تا کی؟ تا کی میتونی این احساس مسئولیت مسخره‌ات رو ادامه بدی؟ کی قراره باز همه چیز بزنه زیر دلت و نظرت عوض بشه؟

جیمین برگشت سمتش و با جدیت جواب داد: تا هر وقتی که حالمون کنار هم خوبه! میخواد یه روز باشه... میخواد یه سال باشه... میخواد صدسال باشه!

خنده‌ی بی‌صدای جاسپر رو که دید صاف ایستاد جلوش و پرسید: مگه بقیه‌ی رابطه‌ها غیر از اینن؟ مگه خود تو منو واسه غیر از این میخواستی؟ مگه منم واسه غیر این تهیونگ رو میخواستم؟!

دستش رو از هم باز کرد و گفت: نه! همه چیز درمورد همینه. که حتی واسه یه لحظه حال دلمون خوب باشه. حالا یکی از روی عشق میره جلو... یکی از روی لذت... یکی از روی نفرت... یکی هم مثل الان من از روی معرفت!

به هانا و جاسپر نزدیکتر شد و گفت: اون کسی بود که کمکم کرد خودمو دوباره پیدا کنم... حالا وقتشه که منم براش جبران کنم... غیر از اینه؟

هانا که حسابی اخماشو تو هم کشیده بود، صورتش رو برگردوند و زیرلب گفت: یه زمانی این حرفا رو درمورد من میگفتی... ولی تهش چی شد؟!

جیمین نفسشو از روی کلافگی بیرون فرستاد و گفت: این دفعه فرق میکنه!

و بعد با طعنه گفت: حداقلش لیسا تا الان هنوز بهم خیانت نکرده، مگه نه؟

هانا با یه پوزخند گفت: واقعا؟! خب پس انجامش بده.

جاسپر جلو پرید و گفت: هانا!

هانا بلافاصله دستشو سمت جاسپر دراز کرد و جلوی اعتراضش رو گرفت؛ و درحالی که هنوزم به جیمین خیره بود گفت: اصلا همین امروز هم انجامش بده! حداقل دل اون دختر بیچاره چند روز بیشتر شاد میمونه.

تهیونگ با یه نگاه عمیق جلوی لیسا نشسته بود و بهش خیره شده بود. هیچی نمیگفت، فقط به حرفای لیسا گوش میداد. اون بلافاصله بعد رسیدن به کلینیک بهش زنگ زده بود و ازش خواسته بود که به دیدنش بیاد. و حالا داشت از دیشب براش تعریف میکرد: باورت نمیشه ولی دیشب واقعا سرش داد کشیدم... اون داشت زیاده‌روی میکرد و خب من... میدونی... طاقتشو نداشتم.

Falling 🔞Where stories live. Discover now