به جز سکوت، صدای بلند قلب لیسا و البته آهنگ نفسهای بریدهاش توی ماشین پیچیده بود. البته شاید این واسه جیمین هم صدق میکرد. درحالی که دست لیسا رو محکم گرفته بود و هر چند ثانیه یکبار سمت لباش میبرد و اون رو میبوئید و میبوسید، درحال حرکت تو مسیر خونه بود.
آفتاب داشت تموم میشد. غروبی قرمز پیش روشون بود، تا اینکه جیمین پیچید تو پارکینگ خونه. خیلی زود کمربندشو باز کرد و واسه آخرینبار پشت دست لیسا رو بوسید و از ماشین پیاده شد.
هوای خنک و شرجی، روی پوست لیسا لغزید و غلقلکش داد. اما خیلی زود دوباره به دستای جیمین اسیر شد و اون حسود حتی نزاشت ذرهایی باد پوست دختر رو لمس کنه. درحالی که محکم از پشت تو بغلش گرفته بود و سرشو تو گردن لیسا فرو کرده بود، در خونه رو باز کرد و فرستادش تو.
لیسا تا وارد خونه شد، نگاهش به گلدونهای بزرگ و پر از گل رز افتاد. انقدر زیاد بودن که اونجا رسما شده بود باغ گل رز. لیسا به این کار جیمین خندید و بعد واسه اینکه اذیتش کنه، برگشت سمتش و گفت: انگار یه جنتلمن میخواد اینجا از عشقش خواستگاری کنه. بهتره ازش خوب یاد بگیری!
جیمین از پشت دستشو دور کمر دختر حلقه کرد و درحالی که محکم فشارش میداد با حرص گفت: بدجنس!
لیسا بازم خندید و گفت: البته از من که دیگه گذشت... واسه خواستگاری بعدیت نگرانم.
جیمین درحالی که تو چشماش خیره بود، دست دیگهاش رو بالا آورد. یه پاکت و اون جعبهی مخملی توی دستش بود. با صدایی که درست مثل یه آواز بود گفت: اما شما هنوز به من بله رو نگفتید خانم مایرپارک. پس بازی هنوز تموم نشده!
لیسا که با شنیدن فامیلی جیمین انتهای فامیلی خودش، حسابی حرارت به تن و بدنش افتاده بود، با یه لبخند هیجانشو جمع و جور کرد و گفت: خب درواقع... اون اسمش خواستگاری نبود.
جیمین: و ما به خاطر همین الان اینجاییم.
لیسا ابروهاش رو داد بالا: اوه! پس بازی جدیه.
جیمین هم با یه تای ابروی بالا رفته، حرفش رو تائید کرد و گفت: بهتره بریم واسه نمایش اصلی!
لیسا که فهمیده بود اون یه نقشههایی کشیده، خیلی زود ازش جدا شد و منتظر موند که ببینه چی کار میخواد کنه. جیمین هم خیلی زود آستین بالا زد و دست به کار شد. درحالی که لیسا تماشاگرش بود، یه میز شام دونفره وسط اون همه گل آماده کرد و بعد دونه دونه شمعها رو روشن کرد. درآخر همه برقا رو خاموش کرد که فقط نور شمعها معلوم باشه.
حالا یه جاده از شمع و کلی گل برگ رز جلوی پای لیسا آماده شده بود. جادهایی که تهش میرسید به جیمین: افتخار میدین خانم مایرپارک!
YOU ARE READING
Falling 🔞
Fanfiction❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...