(7)

184 68 116
                                    

(جان)

ساعت 7:46

چشمانم رو به آرومی باز کردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چشمانم رو به آرومی باز کردم. تاریکی  احاطه‌ام کرده بود و فقط صدای برخورد امواج به بدنه کشتی به گوش می‌رسید. سرم به شدت درد می‌کرد و تنم سست و بی‌حال بود.

یاد آخرین تصویری که قبل از بی هوش شدنم در ذهنم نقش بسته بود افتادم.

ایوا، اون زن مو سرخ مرموز، اون همراه سربازهاش به کشیتمون حمله کردن و
ازم یه سوال پرسید.....

راجب سباستین...

اون از کجا اون رو میشناخت؟
و جدا از این موضوع من حالا کجا بودم؟ و چه بلایی بر سر من و خدمه هام اومده بود؟

با تلاش فراوان، دست و پام رو تکون دادم.
که ناگهان متوجه شدم در یک قفس فلزی بزرگ زندانی هستم.

یه قفس تاریک و نمناک...
که فقط یه دریچه کوچکی در رو به رو داشت. و نور ضعیف و مبهمی از اون به داخل نفوذ می‌کرد.

با خشمی که داشتم ابروهام رو در هم کشیدم و همونطور که برای آزاد کردن خودم از اون قفس تلاش میکردم، گفتم:

"منو بیارید بیرون!!!"

فریادم در قفس فلزی پژواک انداخت. اما هیچ پاسخی نیومد. و خب این کمی نا امید کننده بود،چون تصور میکردم حد اقل یک نفر اون بیرون باشه.

"ناخدا"

با صدای اندرو و گریه های نیل که به وضوح به گوشم میرسید ،سریع نگاهم رو در اطراف به امید اینکه خدمه هام رو ببینم چرخوندم اما هیچ اثری از اونها نبود...

نه اندرو، نه پنلوپه، نه نیل و نه یوتام!
پس صداشون از کجا میومد؟

"شما کجایید؟"

پرسیدم که بعد دقایقی اینبار یوتام جواب داد:"ما دقیقا تو قفس جفتیت هستیم نا خدا"

"قفس جفتیم؟"

"آره، قفسمون رو به هم چسبوندن و یه دیوار فلزی بینمون قرار دادن که مانع دید میشه"

𝖫𝖾 𝖡𝖺𝗂𝗌𝖾𝗋 𝖯𝖺𝗉𝗂𝗅𝗅𝗈𝗇🦋⊰ ˖ ݁ -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉Where stories live. Discover now