(11)

132 63 102
                                    

(میشل)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(میشل)

ساعت 10:50 شب

وقتی چشمام رو باز کردم سالوادور رو به همراه یه فانوس بالا سرم دیدم .که تنها نور اون فانوس، روشناییِ اون مکان تاریک و عجیب به حساب میومد.

.سایه‌های عجیب و غریبی رو روی دیوارهای سنگی میدیدم و هر صدایی، چه صدای برخورد امواج به صخره‌ها و چه صدای زمزمه باد، به شدت بلند به نظر می‌رسید و باعث میشد با خودم فکر کنم.

نکنه دارم هنوز خواب میبینم؟

چند باری پلک زدم و بعد از اینکه روی زمین نشستم، نگاه خستم رو به صورت نگران سالوادور دوختم. نمیدونستم دقیقا کجاییم به همین خاطر سریع پرسیدم:

"ما....ما کجاییم؟"

سالوادور آهسته با دستش صورتم رو نوازش کرد و با لحنی غمیگن گفت:

"بعد از غرق کشتیمون برای بار دوم.. ما تو این غار پناه گرفتیم"

با ناباوری چشمام رو گشاد کردم. یعنی واقعا این اتفاق برای بار دوم برامون تکرار شد؟

"چی داری میگی سالوادور؟؟!!!
کشتیمون غرق شد؟"

سالوادور با تاسف سری به نشونه تایید تکون داد. "آره و خب.. ما برای بار دوم نجات پیدا کردیم..."

"حال بقیه خوبه؟ ناخدا؟ ایوا؟
بقیه خدمه ها؟!"

با نگرانی پرسیدم و سالوادور بعد از کشیدن یک نفس عمیق پاسخ داد:

" حال ناخدا ریون و ایوا خوبه...راجب بقیه هیچ اطلاعی نداریم....."

کلافه دستی به موهام کشیدم.
اصلا هیچ چیز رو به یاد نمیوردم..
آخرین چیزی که یادمه ،حمله اون موجود آبی بود و بعد...دیگه نمیدونم چه اتفاقی برامون افتاد...

"ناخدا ریون و ایوا کجان الان؟"

با لحن نگرانی پرسیدم و سالودور طوری که از سوالم اذیت شده باشه ابروهاشو در هم کشید و ناگهان، سر پا ایستاد و به سمت ورودی غار قدم برداشت.

𝖫𝖾 𝖡𝖺𝗂𝗌𝖾𝗋 𝖯𝖺𝗉𝗂𝗅𝗅𝗈𝗇🦋⊰ ˖ ݁ -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉Where stories live. Discover now