به محض خاموش شدن پروژکتورهایی که سن رو روشن میکردن، نفس راحتی کشید و با قدمهای بلند به سمت بک استیج رفت.
پارچه سفید رنگی که جزئی از طراحی دنسش بود رو توی بغل منیجرش پرت کرد و روی اولین صندلی خودش رو رها کرد.
نفسهای سنگینش رو بیرون داد و اخم کمرنگی کرد.جین بهش نزدیکتر شد و گفت:
- جیمین خوبی؟ انگار نمیتونی راحت نفس بکشی.
جیمین چند لحظه چشمهاش رو بست و وقتی حس کرد بالاخره میتونه بین نفس نفس زدن هاش حرف بزنه گفت:
- خوبم فقط زیاد به خودم فشار اوردم.
جین که حساس شده بود دوباره گفت:
- اما چهرهات هم مثل همیشه نیست! خیلی داغون به نظر میرسی. زیر چشمات سیاه شده.
جیمین آهی کشید. دوباره گیر دادن های جین شروع شده بود...
- خوبم فقط چند وقته نمیتونم راحت بخوابم
نگاه جین کمی نرم شد.- میخوای بریم دکتر؟
جیمین سری به نشونه منفی تکون داد.
- خوبم فقط کابوس میبینم.
جین با کنجکاوی پرسید:
- چه کابوسی؟
جیمین شونهای بالا انداخت.
- نمیدونم هیچی یادم نیست ولی هر شب با گریه و بدن لرزون از خواب بیدار میشم.
جین خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد. با دیدن اسم دوست پسرش چند قدمی از جیمین دور شد تا راحتتر جوابش رو بده.
جیمین نفش راحتی کشید و به دور شدن جین خیره شد و توی دلش از هر کی که به جین زنگ زده بود تشکر کرد. با دردی که توی سرش پیچید آخی گفت و کمی خم شد. اون کابوس های لعنتی که خواب شب هاش رو ازش گرفته بود بدجوری داشت اذیتش میکرد. فقط کاش اون کابوسهای لعنتی رو یادش بود....
YOU ARE READING
𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐚𝐧𝐝 𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜
Fantasy• خلاصه: جیمین یک ایدل سخت کوش و معروفه که فن ها بهش لقب فرشته رو دادن اما اون از ماهیت واقعی خودش بیخبره! از خون فرشته مهر و موم شده ای که نسل در نسل داخل خانوادشون منتقل شده تا به جیمین رسیده! و یونگی....جادوگری که قصد داره برای رسیدن به اهداف شو...