Part 1

1.5K 84 2
                                    

پسر خوشتیپِ مو بلند که از جلوشون عبور کرد، با لبخندی شیطون نزدیک همکارش رفت و کنار گوشش پچ پچ کنان گفت:
«دیدی امروز هم اومد؟ شرطو باختی امشب شام مهمونِ تو.»

همکارش به حالت نمایشی اشک‌های فرضیش رو پاک کرد.
«امیلیا من کسی رو ندارم که این‌جوری عاشقم باشه؛ آخرم تنهایی میمیرم.»

امیلیا نگاهی به پسری که داشت ازشون دور می‌شد انداخت. با صدای آرومی گفت:
«با وجود اون اتفاقات، هنوز هم میاد بهش سر می‌زنه و کنارشه؛ با این‌که اون پسر متوجه نمی‌شه! عشقش رو تحسین می‌کنم.»

ربکا، همکارش، دست از پاک کردن اشک‌های فرضیش کشید و پرسید:
«به نظرت عشقش دو طرفه‌ست؟»
امیلیا شونه‌هاش رو بالا انداخت.
«خیلی دوست دارم داستان عشقشون رو بدونم.»
...
فلش بک
از خیابون خلوتی عبور می‌کرد، با دیدن چراغ قرمز داشت سرعت ماشینش رو پایین می‌آورد که وقتی چراغ سبز شد با خیالی راحت پاش رو روی پدال گاز فشار داد. اما ناگهان پسری جلوی ماشینش پرید و نفهمید چه‌طور با وحشت پاش رو روی ترمز کوبید. صدای کوبیده شدن ماشین با بدن پسر بلند شد.
«نه نه خدای من!»

با ترس گفت و به سرعت از ماشین پیاده شد، وقتی صدای ناله‌ای به گوشش رسید، به خودش جرات داد و جلو رفت. پسرک مو بلوندی روی زمین افتاده بود و پاش رو گرفته بود. کنارش روی زمین نشست.
«حالت... حالت خوبه؟ من واقعا متاسفم!»

پسرک با ناله گفت.
«نه من یهویی پریدم وسط خیابون.»
«بیا کمکت کنم... بریم بیمارستان.»
از ترس و‌ شوک به نفس نفس افتاده بود، زیر بغل پسرک رو‌ گرفت و با احتیاط بلندش کرد.
«سعی کن وزنت رو از روی پات برداری.»

بعد از سوارکردنش روی صندلی کمک راننده، خودش پشت فرمون نشست و با احتیاط و دستانی لرزان به سمت بیمارستان رفت. به بیمارستان که رسیدن پسرک رو روی ویلچر نشوند و به بخش اورژانس رفتن.

خودش برای دکتر و پرستار توضیح داد که چه اتفاقی افتاده؛ اعصابش به‌خاطر ناله‌های از روی درد پسرک بیچاره بهم ریخته بود.

دقایقی می‌شد پسرک رو داخل برای معاینه برده بودن و روی صندلی منتظر نشسته بود و امیدوار بود اتفاق خاصی براش نیوفتاده باشه. وقتی پرستار صداش زد، خودش رو به اتاق رسوند و پسرک رو روی تخت در حالی که پاش توی گچ بود، دید. احساس بدی که از لحظه تصادف سراغش اومده بود با دیدن این صحنه بیشتر شد.

«آقای لی حالشون خوبه، پاشون برای مدتی باید توی‌ گچ باشه؛ برای احتیاط لازمه از سرشون سی‌تی‌اسکن بشه اگه  آسیب جدی ندیده باشن مرخص می‌شن. ازشون خواستم به خانوادشون اطلاع بدن توجهی نکردن.»

«خانم دکتر من حالم خوبه و خودم کارهامو انجام میدم. وقت آقای محترم رو‌ نگیرید لطفا.»
پسر بزرگ‌تر بدون توجه به حرف آقای لی از خانم دکتر تشکر کرد و گفت کارهای لازم رو خودش انجام میده.

Your Love (Completed)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin