-3

346 50 1
                                    

• پارت سوم •

#healingpain

بکهیون اروم چشماشو باز کرد به اطرافش نگاه کرد .
نگاهش رو سهون که داشت با تلفن حرف میزد و پشتش به بک بود ثابت شد . آویز سفید آبی رنگ هنوز تو دستش بود ...

یهو همه چی خیلی سریع از جلو چشماش گذشت ...

+ مامان...

میخواست از جاش بلند شه که سرش تیر بدی کشید . سعی کرد اروم تو جاش جابه جا شه و بشینه که سهون برگشت سمتش و با دیدنش یه لبخند زد . تلفنو قطع کرد و اومد سمتش .

_ بیدار شدی خوابالو

بک که از خجالت سرخ شده بود سرشو پایین انداخت ...
پسری که فقط چند ساعت دیده بودتش و کلا دو کلمه باهم حرف زده بودن، رسونده بودتش بیمارستان ، اونو در حال گریه و زاری دیده بود ، بغلش کرده بود ، تا الانم بالاسرش وایساده بود ...

_هی خوبی؟

بک سرشو بالا اورد و نگاهش کرد
سهون به اون اویز اشاره کرد

_اونجا تو راهرو از دستت افتاده بود . حس کردم که چیز مهمی باید برات باشه

بک قدردان نگاهش کرد ... نمیدونست چی بگه

+ ببخشید که بخاطر من انقدر اذیت شدی ... معمولا اینجوری نمیشه ولی انگار حالش خیلی بد شده این سری ...

_ هی من چی گفتم ؟! گفتم هم تیمی ها به هم کمک میکنن... پس توام بیخودی معذب نشو ... حال مادرتم چند بار پرسیدم گفتن که خوبه ، وضعیتش ثابت شده ، حالش تا یکی دو روز دیگه بهتر میشه نگران نباش ...

بکهیون که با شنیدن این حرفا حالش واقعا بهتر شده بود نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد .

_الان میگم پرستار بیاد سرمتو بکشه وضعیتتم چک کنه

+ نمیخواد

بعد خودش اروم سرمو از دستش کشید

_ عه خب این چه کاریه ؟! وایسا بگم بیاد حداقل وضعیتتو چک کنه .

+ من خوبم نگران نباش ... قبلانم اینطوری شده بودم

سهون با بهت به بک که پنبه رو تو دستش فشار میداد نگاه کرد . مگه چند بار کار مادرش به اینجا کشیده شده که این پسر مجبور بوده چند بار به این حال بیفته ؟ اون موقع که کسی کنارش نبوده چکار میکرده ؟ سرشو تکون داد که این افکار از سرش برن بیرون ... «اوه سهون به تو چه که چکار میکرده پاتو فراتر نذار ...»

+ من میخوام به مادرم سر بزنم .

_ نه

+ چی ؟!

_ نه ... بشین اینجا تا یه دکتری پرستاری رو خبر کنم حداقل یه نگاه بهت بندازه

بعد دست بکو گرفت و اروم فشار داد

Healing Pain Where stories live. Discover now