-30

193 35 65
                                    

• پارت سی‌ام •

#healingpain

از هیوک تشکر کرد و از ماشین پیاده شد .

_ چیزی لازم داشتی زنگ‌ بزن ... من مجبورم همین طرفا باشم ... سریع تر برو داخل .

به هیوک لبخندی و کلاه هودیشو سرش کرد که چهرش توی دید نباشه ... باید مراقب اطرافش میبود .

هوا کاملا تاریک شده بود و سرد بود . میدونست که الان همه بچه ها اونجا جمع شدن و دور هم میخوان جشن بگیرن ولی اصلا حوصله تو جمع بودن رو نداشت .

گوشیش زنگ خورد و با دیدن اسم سون هی تقریبا تعجب کرد .
خیلی وقت بود که دیگه کمتر حرف میزدن و کمتر پیگیر کارهای بک میشد ... با اینحال با بی حوصلگی جواب داد و وقتی فهمید سون هی کار خاصی باهاش نداره و فقط زنگ زده که کریسمس رو تبریک بگه ، زودتر تماسو به پایان رسوند و سمت خونه چان رفت .

کلیدو تو در انداخت و وارد خونه شد ولی با چیزی که دید کاملا تعجب کرد ...

کل فضای خونه تاریک بود و انگار هیچ کسی اونجا حضور نداشت . مگه قرار نبود امشب جشن بگیرن ؟ پس چرا هیچ کس نیومده بود ؟ چان که گفته بود بچه ها دارن میان ... نکنه کلا برنامه عوض شده بود و بک نمیدونست ....

با تعجب یکم دور و ورشو نگاه کرد و چند قدم جلوتر سمت کلید برق رفت که یه دفعه دستی از پشت سر محکم گرفتش و دستاشو از پشت قفل کرد و با پاهاش بک رو هل داد که روی زانو بیفته .

بک ترسیده فریاد بلند ولی کوتاهی کشید . انقدر سریع اتفاق افتاد که حتی نتونسته بود تقلا و مقاومت کنه ...

برق روشن شد و با چیزی که جلو چشماش بود از تعجب و ترس دهنش باز موند ...

همه دوستاش اونجا رو دو زانو افتاده بودن و دستاشونو به حالت تسلیم بالا گرفته بودن . چند نفر روی سرشون اسلحه ای گرفته بودن و اونا حتی جرعت تکون خوردنم نداشتن ... صورت لینو و سهون کاملا زخمی بود و رنگ کبودی گرفته بود .

چشمای ترسیدشو به اونا دوخت که همه رنگشون پریده بود ... پس چان کجا بود ؟ چرا چانو بین بقیه پیدا نمیکرد ؟ نکنه بلایی سرش اومده بود ؟
با صدایی که به تنش رعشه مینداخت از فکر بیرون اومد ...

_ بکهیون ... فکر کردی همه چیز همینقدر الکیه ؟!

بک به سمت صدا برگشت با دیدن کای قلبش تو سینه فرو ریخت .
کای چند قدم به جلو برداشت و رو به روی بک خم شد و
تو صورتش غرید

_ فکر میکنی نفهمیدم دیشب چکار کردی باهام ؟

رنگ بک مثل گچ سفید شد ... تقصیر خودش بود ... اگه اجازه میداد کای همه اون نوشیدنی رو بخوره شاید الان اینجوری تو دردسر نمیفتاد ... شاید لازم نبود دوستاش اینجوری کتک بخورن ... اگه فقط به جون کای اهمیتی نمیداد و سنگ دل میشد ، شاید الان لازم نبود انقدر نگران حال چان باشه ...

Healing Pain Where stories live. Discover now