-38

150 26 14
                                    

• پارت سی و هشتم •

#healingpain

تقریبا دو ساعت شده بود که منتظر بودن نوبت ویزیت جیسونگ بشه ... اما وقتی جیسونگ وارد اتاق شده بود ، لینو نتونسته بود همونجوری اونجا منتظر بمونه ...
از مطب بیرون زده بود و با استرس در حال قدم زدن بود ... وضعیت جیسونگ باید بررسی میشد که اگه لازم بود دارو های جدیدی براش تجویز شه .

بالاخره بعد از یکی دو ساعت انتظار ، جیسونگ بدو بدو از مطب بیرون اومد و سمت لینو قدم برداشت ...

_ حدس بزن چی گفت ؟!!

+ چی گفت ؟!

جیسونگ با ذوق تو چشمای لینو نگاه کرد و داد زد

_ حالم خیلی خیلی بهتر شدهههه ... گفت دیگه نیازی نیست اون قرصای مزخرفو بخورم .

لینو با شوق ، هان رو تو بغلش گرفت و از ته دل خندید ... خیلی وقت بود اینجوری خوشحال نشده بود ... بالاخره اون همه تراپی جواب داده بود ... بالاخره میتونست نفس راحتی بکشه ...

همه کسایی که تو خیابون بودن با تعجب بهشون نگاه میکردن ... بعضیا لبخند زنان و بعضی دیگه با چهره ای درهم بهشون خیره شده بودن ...

+ خیلی خوشحالم هانااا ... خیلی خبر خوبی بود ..‌. خیلی خوشحالم عشق من ...

جیسونگ برگه ای که دکترش بهش داده بود رو تا کرد و تو جیبش گذاشت و لبخند زنان گفت

_ البته هنوز باید تراپیمو ادامه بدم ... ولی مطمئنم اونم همینطوری عالی پیش میره ... یه سری قرصای دیگه برام نوشته که دوزشون خیلی خیلی پایین تر از اوناست ... تازه اوناام واسه مصرف هر روزم نیست ... وای خدایا ... خیلی خیلی خوشحالم ...

با عشق به لینو نگاه کرد و سرشو به سر پسر بزرگتر چسبود و زمزمه کرد

_ همه اینا بخاطر وجود توعه مینهو ... همش بخاطر اینه که تو کنارم بودی ... تو همه اون سختیا تنهام نذاشتی ... نذاشتی حملات پنیکمو تنهایی بگذرونم ..‌. عاشقتم مینهوی من ...

لینو بوسه عمیقی رو لبای هان نشوند و گفت

+ وقتی تو انقدر عشقی ، مگه میتونستم تنهات بذارم اخه ؟ سنجابک من ...

دستشو دور شونه جیسونگ انداخت و گفت

_ خب بیا بریم ناهار یه چیزی بخوریم ... از صبحه که اومدیم اینجا از استرس هیچی نتونستم بخورم .

+ منم استرس زیادی داشتم ... وای ولی الان خیلیی خوشحالم ...

هان از خوشحالی رو پا بند نمیشد و مدام بالا پایین میپرید

لینو لبخند عمیقی زد و از اینکه هان دوباره به حالت قبلیش در اومده بود واقعا احساس خوشبختی میکرد ...

__________________

لیوان مشروبو رو میز کوبید و دوباره مشغول پر کردنش شد ...

Healing Pain Where stories live. Discover now