-43

143 26 18
                                    

• پارت چهل و سوم •

#healingpain

حس خوشایندی تو کل بدنش پیچیده بود . با اینکه سرش هنوزم گیج میرفت دوست نداشت چشماشو باز کنه ... اون خلا رو دوست داشت ... حس میکرد مغزش خالی شده و بالاخره بعد از این همه آشوب میتونه استراحت کنه ...

خیلی نگذشته بود که با حس سوزش شدید صورتش ، به سختی چشماشو باز کرد ...
صدای گنگ و نفرت انگیز یونگ سو رو شنید که گفت

_ بیدار میشی یا چک دومو بزنم ؟

بک گیج بود ... کاملا یادش رفته بود که چه اتفاقی افتاده ... با بیحالی چشماشو باز کرد و اطرافشو از نظر گذروند ... چشمش رو تصویر تار سهون متوقف شد که با نگرانی نگاهش میکرد ...

بالاخره مغزش شروع به فعالیت کرد و یادش اومد چرا اونجاست ...
تکونی خورد و خواست بلند شه که متوجه شد وضعیت خودشم دست کمی از سهون نداره ... دست و پاهاشو به یه صندلی بسته بودن و بهش اجازه حرکت کردن نمیدادن ...

یونگ سو گفت

_ زیادی تلاش نکن ... نمیتونی تکون بخوری ...

بکهیون انقدر خسته بود که مدام پلکاش روی هم میفتاد ولی تمام تلاش خودشو میکرد که بیدار بمونه ... به سختی زمزمه کرد

+ ولش کن ...

یونگ سو با حالت تمسخر امیزی به لحن بک خندید و گفت

_ اوه اوه ... نگاش کن ... حال نداری حرف بزنی ... عیبی نداره تا چند دقیقه دیگه از سرت میپره ...

+ میگم ... ولش کن ... سهونو ول کن ...

یونگ سو خندید و سمت سهون رفت . صندلیشو گرفت و کشون کشون به طرف بک اورد و درست رو به روش قرار داد و رو به بک گفت

_ بیا تا دلت میخواد نگاش کن ... تا چند دقیقه دیگه ، دیگه این فرصتو نداری ...

بکهیون که کم کم هوشیار تر میشد با عصبانیت غرید

+ میگم آزادش کن عوضی ... اون هیچ نقشی تو این ماجرا ها نداره ...

_ باشه حتما ... آزادش میکنم ...

یونگ سو اسلحه رو درست جلوی سر سهون گرفت و رو به بک گفت

_ همینو میخوای ؟

نفس سهون تو سینه حبس شده بود و از ترس چشماشو بسته بود ...
بکهیون نعره زد

+ نه ... نه ... نه ولش کن ...

یونگ سو اسلحه رو پایین اورد و پوزخند زنان از اتاق بیرون رفت .

بکهیون نفس راحتی کشید و با نگرانی رو به سهون گفت

_ خوبی سهونا ؟

سهون سر تکون داد و حرفی نزد ...

_ کلی بهت زنگ زدیم ... کلی بهت پیام دادیم ... هیچ کدومو جواب ندادی ...

Healing Pain Where stories live. Discover now