- جیمین هیونگ! منتظرت بودیم!- اوه جونگکوکی..خوش اومدی..ری..عزیزم..چقدر دلم براش تنگ شده بود!
- جیمین، لباسات رو عوض کن بیا شام. حالا که زود اومدی میتونیم همگی با هم شام بخوریم.
یونگی گفت.- باشه عزیزم..الان میام.
عزیزم؟ گفته بود که این روزا وقتی این کلمه از دهن جیمین بیرون میومد، چقدر بدش میاد؟ اگه به جای عزیزم بهش فحش میداد بیشتر احساس آرامش و امنیت میکرد!
بعد از چند دقیقه سه نفری پشت میز نشسته بودن و ری روی مبل با اسباببازیهایی که توی خونهی یونگی و جیمین مخصوص ری خریداری شده بود، بازی میکرد.
- هیونگ، اگه کاری پیدا نکنم، نمیدونم دیگه چجوری باید از پس خرج و مخارج ری برمیام. همهی پساندازم داره تموم میشه.
- جونگکوک، من برات یه پیشنهاد دارم، میتونی بیای پیش من، یعنی...یکی از منشیهای من داره از سئول میره! تو میتونی بیای جای اون.
جیمین درحالی که هر چند ثانیه وسط صحبتهاش به یونگی نگاه میکرد تا انگار از اون هم اجازه بگیره، این حرفها رو به جونگکوک زد.- اوه..جیمینی هیونگ..اینجوری که عالیه! نمیدونم! یعنی..خب من بعضی روزا مجبورم زودتر برم..نمیتونم همیشه ری رو توی مهدکودک بزارم..جوری که قیافهی پدرشو یادش بره..اما..خیلی خیلی دوست دارم..کار کردن با تو برام افتخاره!
جیمین لبخند مهربونی روی لبهاش نشوند و گفت
- ایرادی نداره پسر..تو فقط برادر نامزدم نیستی..من خودم هم خیلی دوستت دارم پس کمک کردن بهت باعث خوشحالیمه.
جونگکوک بعد از شنیدن حرفهای جیمین به یونگی نگاه کرد تا نظر برادر بزرگتر خودش رو هم بشنوه.
- این خیلی خوبه. ازت ممنونم جیمین..جونگکوک قطعا خودش رو اونجا بهمون ثابت میکنه..مگه نه کوکی؟
- حتما هیونگ!
جونگکوک با یه لبخند بزرگ روی لبش گفت.ولی یونگی این لحظه به یک چیز فکر میکرد 'داشتن برادرش توی دفتر کار نامزدش میتونست کمک بزرگی براش باشه' انگار که یه جاسوس رو توی دل دشمن فرستاده باشه!
خودش از تعبیرش خندش گرفته بود اما حس میکرد شاید ازین طریق بتونه مغز پر از افکار سیاهش رو آروم کنه.
بعد از شام روی مبل نشسته بودن و خمیازههای ری نشون میداد، ساعت خوابش رسیده.
- ری ری کوچولوی من..بیا بغل بابا تا کم کم بریم.
- اوه جونگکوکی..میتونید اینجا بخوابید. نه یونگی؟
جیمین با یه لبخند بزرگ روی لبهاش گفت.- آره..آره..اگه دوست داشتید.
ولی قطعا یونگی این موضوع رو دوست نداشت..دوست نداشت داداشش ببینه که اون و جیمین یه شب درمیون هر کدوم توی اتاق مهمان میخوابن!- نه هیونگ..باید بریم..وسایل ری رو نیاوردم..بعد هم که باید برم حموم..فردا روز اول کاریمه!
جونگکوک با یه لبخند شیطون و چشمک زدن گفت.*
پایان پارت۳.میدونم که این پارت خیلی کوتاه بود، ولی قول میدم به زودی پارتها خیلی بلندتر میشن.
مجبور شدم این پارت رو کوتاه بزارم چون توی این قسمت یه مرحلهی مهم از داستان شکل میگیره.
با این اتفاق که "جونگکوک قراره توی دفتر جیمین کار کنه" خیلی کار داریم.
به زودی قراره فلش بک توی رابطهی یونمین هم داشته باشیم. منتظر باشید.🫧
۴۹۳ کلمه.
YOU ARE READING
𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧
Fanfictionتوهم | Delusion [تکمیل شده] - ما نمیتونیم دوباره خوشحال باشیم. + حتی اگه از همهچیزمون برای رسیدن بهش بگذریم؟ ------------ Couples: Taegi, Yoonmin, Secret Genre: Psychological, Angst, Drama, Smut توجه: داستان این کتاب کاملا ساخت ذهن نویسندهست و هیچ...