Part 48

153 33 11
                                    


بعد از تماس با دکترش دو ساعت کامل پیاده‌روی کرده بود، برنگشت خونه تا لباس‌هاش رو عوض کنه که با سر و وضع مناسب‌تری پیش دکترش بره، چون از تهیونگ خجالت میکشید، حتی جرعت نکرد چندباری که اون پسر توی این دو ساعت بهش زنگ بود جوابش رو بده.

فقط میخواست با دکترش صحبت کنه و بعد برگرده خونه و یواشکی بره روی تخت و زیر پتو قایم بشه.

وسط این دو ساعت پیاده روی، یادش افتاد که تهیونگ بهش گفته بود یه تخت دو نفره سفارش داده تا جای اون دو تا تخت یه نفره‌شون که توی دو گوشه‌ی اتاق قرار گرفته بود، بذارن و حتی این موضوع هم باعث استرسش شده بود.

چطور میتونست با اون پسر روی یه تخت بخوابه وقتی همچین رفتاری باهاش داشت؟ شاید بهتر بود میرفت و روی کاناپه میخوابید.

فکر میکرد فعلا لیاقت خوابیدن روی تختشون رو نداره، تازه داشت به این موضوع هم فکر میکرد که احتمالا تا الان تخت رسیده و تهیونگ بیچاره مجبور شده تنهایی اون رو سرپا کنه، در حالی که دیشب قرار گذاشته بودن به هم کمک کنن.

انقدر فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا بالاخره خودش رو دم در مطب دکترش دید، یه جورایی از این سر تا اون سر شهر پیاده روی کرده بود و کم کم داشت درد پاهاش رو هم حس میکرد.

بعد از چک کردن ساعت و مطمئن شدن از اینکه توی زمان مناسبی رسیده، وارد مطب شد.

—————

ساعت حدودای ۹ بود که صدای چرخیدن کلید توی در رو شنید و بالاخره قلبش آروم گرفت.

با خودش قرار گذاشته بود که اگه تا ساعت ۱۱ خبری از یونگی نشد، زنگ زدن به ایستگاه پلیس و بیمارستان‌ها رو شروع کنه.

خیلی دوست داشت سرش غر بزنه و بپرسه کجا بوده اما یه قرار دیگه هم با خودش گذاشته بود و اون این بود که وقتی یونگی برگشت باهاش حرف نزنه.

نه اینکه باهاش قهر باشه، نه، فقط فکر میکرد ممکنه دوباره ناراحتش کنه پس ترجیح میداد سکوت کنه و واسه یه بار هم شده ببینه که این اون پسره که داره یه قدم برمیداره، البته که این حرف‌ها بهونه‌ای واسه دلخوریش بود.

انگار یادش رفته بود کسی که پیشنهاد این رابطه‌ رو داده بود یونگی بوده.

یونگی اما بدون اینکه حتی نگاهی به هال و تهیونگ بندازه، وارد اتاق خواب شده بود.

دم در اتاق دیدن وسایل جدا جدا و سر هم نشده‌ی تخت دو نفره بهش پوزخند میزدن و فکر میکرد نکنه تهیونگ پشیمون شده که تخت رو سر هم نکرده اما وقتی تخت‌های تک نفرشون رو توی اتاق ندید از این فکر پشیمون شد.

آروم لباس‌هاش رو عوض کرد و به هال برگشت تا با اون پسر صحبت کنه، میخواست به حرف‌هایی که دکترش امروز بهش گفته بود گوش کنه و هر چند نصفه و نیمه اما بهشون عمل کنه.

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now