Part 40

183 39 7
                                    


- میخوای منو ببوسی؟

وقتی یونگی با لبخند معصومی روی لبش مثل شیطان آروم این جمله‌ی وسوسه برانگیز رو زمزمه کرد، تهیونگ خالی شدن زیر پاهاش رو حس میکرد.

چی شد که به اینجا رسیده بودن؟ حتی کوچیکترین فکر به فردا میتونست باعث ایستادن قلب تهیونگ بشه.

در حالی که یونگی بدون هیچ فکری منتظر بود بوسیده بشه، هزارتا فکر مختلف توی سر تهیونگ جولان میداد.

اون‌ها بیشتر از یه سال بود که همو از نزدیک میشناختن اما هیچوقت انقدر نزدیک نشده بودن که تهیونگ الان بدونه اون پسر جدیه یا داره دستش میندازه؟

هیچ ایده‌ای نداشت که چرا یونگی باید از اون بخواد که ببوستش؟ یعنی اون پسر هر وقت مست میشه به هر کی که سر راهش میرسه میگه ببوسنش؟

این فکر‌ها بدتر باعث عصبانی شدن اون پسر میشد، طوری که محکم دست یونگی‌ای که همچنان لبخند اعصاب خورد کنش رو لبش بود رو گرفت و بلند گفت

- میریم خونه!

—————

اون‌ها به خونه رسیده بودن اما انگار قرار نبود این شب طولانی برای تهیونگ تموم شه.

یونگی از وقتی رسیده بودن اومده و کنار تخت تهیونگ نشسته بود و زیر لب باهاش حرف میزد.

تهیونگ حتی کامل متوجه نمیشد این پسر داره چی میگه و تو افکار خودش غرق بود تا اینکه شنید،

- این آخرین فرصتت بود احمق..فردا دارم میرم!

تهیونگ اول فکر کرد اون هنوز داره چرت و پرت میگه و جدیش نگرفت اما وقتی به صورت جدی یونگی که لبخند رو لبش پاک شده بود نگاه کرد ریختن قلبش رو حس کرد!

یونگی با همون جدیت بلند شد تا بره و روی تختش بخوابه اما تهیونگ فورا روی تخت نشست و دست یونگی رو گرفت تا کنارش بشینه.

- یعنی چی؟ کجا داری میری؟
تهیونگ سریع پرسید.

- به تو چه ربطی داره! دستمو ول کن.
یونگی با اخم گفت و سعی کرد مچ دستش رو از دست تهیونگ بکشه بیرون.

- ولت نمیکنم..بگو منظورت چیه یونگی؟ اعصاب منو بیشتر از این خورد نکن!

- میخوای بدونی؟ مطمئنی مثل همیشه از دونستنش نمیترسی؟
یونگی با تلخی گفت، به نظر میرسید واقعا اعصابش خورد شده.

- خواهش میکنم..بگو که منظوری از اون حرف نداشتی؟
تهیونگ این‌بار با ناراحتی گفت در حالی که بغض رو توی گلوش حس میکرد، حتی فکر به اینکه یونگی دیگه کنارش نباشه بدجوری میترسوندش.

- میخوای برگردی پیش جیمین؟
تهیونگ با صدای لرزون پرسید.

- فکر کردی انقدر احمقم؟ ولم کن تهیونگ..میخوام برم دستشویی بالا بیارم!
یونگی محکم گفت و بالاخره دستش رو آزاد کرد.

وقتی یونگی داشت به طرف دستشویی میرفت تهیونگ دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و آه بلندی کشید.

جوشش معدش رو حس میکرد و احساس میکرد ممکنه هر لحظه خودش هم بالا بیاره!

نمیفهمید یونگی داره جدی میگه تا این حرفش هم بخشی از چرت و پرت‌های مستیشه، یعنی چی که داره میره؟

با کشیدن داد بلندی محکم هر دو دستش رو روی تخت کوبید و از جاش بلند شد.

رفت دم در دستشویی، صدای عق زدن یونگی میومد و معلوم بود اون پسر جدی داره بالا میاره.

رفت سمت آشپزخونه تا یکم قهوه براش درست کنه، اینجوری از خماری در میومد و شاید میتونست بالاخره درست حرف بزنه!

وقتی چشمش به ساعت توی پذیرایی افتاد، دید ساعت از سه گذشته، عجب شبی بود امشب!

اوایل واقعا بهش خوش گذشته بود اما الان رسما همه‌ی خوشیش از دماغش در اومده بود!

تهیونگ نمیتونست به حرفی که یونگی، شاید از روی مستی، زده فکر نکنه، حین درست کردن قهوه همچنان به رفتن اون پسر فکر میکرد.

اگه میرفت چی میشد؟ نمیدونست. حتی نمیخواست فکر کنه که دوباره قرار بود چه بلایی سرش بیاد.

—————-

به زور قهوه رو به خورد یونگی داد و دست اون پسر که دیگه رنگ صورتش رنگ گچ دیوار شده بود و گرفت و برگردوند اتاق.

اون رو روی تختش خوابوند و آروم موهاش رو نوازش کرد و از روی صورتش کنار زد.

- یونگی
تهیونگ آروم گفت.

- هوم؟

- لطفا..بهم بگو..کجا میخوای بری؟

- هیچ‌جا!
یونگی زیر لب جواب داد و خوابید.

**
اینم از این🫠
به نظرتون رابطشون بعد از امشب قرار چطوری بشه؟

منتظر اتفاقای هیجان‌انگیزی باشید.🫂

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now