Part 34

211 39 73
                                    


جلسه‌های تراپی یونگی این روزا بهتر از همیشه پیش میرفت، سعی میکرد تمام کارهایی که تراپیستش میگه رو انجام بده و کمتر به مصیبت‌هایی که سرش ا‌ومده فکر کنه.

از وقتی جلسه‌های حمایتی رو شرکت میکرد با اینکه از شنیدن مشکلات بقیه ناراحت میشد اما در کنارش با فکر کردن به اینکه بقیه هم مشکلاتی دارن و هیچکس خوشبخت مطلق نیست آروم میشد.

دیگه به این نتیجه رسیده بود که زندگی همه پر از پستی و بلندیه و از طرفی میدونست که هیچ اتفاقی اتفاقی اتفاق نمی‌افته!

قبلا همیشه دنبال این بود که بقیه کمکش کنن، دوستاش، نامزدش، خانوادش، همیشه انتظار داشت وقتی حالش خوب نیست اونا دستش رو بگیرن اما بعد از اون اتفاق دیگه از هیچکس انتظاری نداشت، هنوز مطمئن نبود که این خوبه یا بد اما سعی کرده بود انتظاراتش رو از بقیه به پایین‌ترین حد ممکن برسونه و از طرف دیگه خودش رو هم فدای بقیه نکنه.

خودش رو مقصر اتفاقات بد اطرافش ندونه و برای خودش زندگی کنه.

- هیونگ..چرا تو تاریکی نشستی..کلاسم تموم شد پاشو بریم خونه.
تهیونگ وارد اتاق یونگی شد و بعد از روشن کردن چراغ که یونگی به خاطر توی فکر بودن متوجه نشده بود کی هوا تاریک شده که روشنشون کنه، رو به یونگی گفت.

- تو فکر بودم..بریم.
یونگی با لبخند گفت و از جاش بلند شد.

توی ذهنش، بین تمام این افکارش این یکی از همه‌چی پررنگ‌تر بود "این پسر شاید حتی بیشتر از تراپیست‌هاش توی خوب کردن حالش نقش داشت."

————-

پارک جیمین این روزا توی جهنم واقعی بود.

وقتی مجبور شده بود حرف پدرش رو قبول کنه و با دختر لوس و رو مخ وزیر سر قرار بره فکرش رو هم نمیکرد موضوع انقدر جدی بشه.

همه‌چیز دست در دست هم داده بود تا هر روز اوضاع رو برای این پسر بد و بدتر کنه.

اول که یونگی رو توی رستوران دید، بعد هم که فهمید جونگکوک داره از کره میره و بعد از اون هم هر روز قرارهاش با اون دختر بیشتر و بیشتر میشد.

دختری که از همه جا بی‌خبر هر لحظه بیشتر از قبل عاشق جیمین میشد.

در حالی که جیمین هنوز بین اون دو تا برادر مونده بود.

از وقتی اون اتفاق پیش اومد، دیگه جونگکوک رو ندیده بود و فهمیدن اینکه اون پسر داره میره و دیگه قرار نیست ببینتش همه چیز رو براش سخت تر میکرد.

—————

فلش بک-
یک روز قبل از تولد جیمین.

وقتی یونگی از در دفتر خارج شد جیمین بدون توجه به چیزی پشت سرش راه افتاد.

تند تند از پله‌ها پایین رفت و اون پسر رو صدا میکرد، نمیخواست اجازه بده بره، میترسید بلایی سر خودش بیاره.

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now