Part 36

179 39 27
                                    


امروز تهیونگ و یونگی همراه با هوسوک به آموزشگاه رفتن.

وقتی یونگی به تهیونگ گفت که میخواد هوسوک رو هم به آموزشگاه بیاره تا یکم حال و هواش رو عوض کنه، اون پسر خیلی از این موضوع استقبال کرده بود.

حالا اون سه نفر به همراه جین توی آموزشگاه بودن و  در حالی که یونگی و تهیونگ کلاس داشتن، جین کنار هوسوک مونده بود.

- خب هوسوک‌شی..اسمت هوسوک بود دیگه درسته؟
جین پرسید.

- بله.

- تا حالا ساز زدی؟

- نه..من..نیومدم که ثبت نام کنم.

- میدونم..همینجوری پرسیدم..آخه هر کی میاد اینجا و سازهای مختلف رو میبینه تو سرش میفته که خودش هم یه سازی یاد بگیره.

- من..نمیدونم..فکر نکنم که استعداد داشته باشم.

- همه استعداد دارن هو‌سوک‌شی..فقط باید سازی که توش استعداد داری رو پیدا کنی.

- آخه..من که سازها رو نمیشناسم.

- بیا خودم همشونو بهت معرفی میکنم.
جین با مهربونی رو به هوسوک گفت و بلند شد تا براش یه تور آموزشگاه گردی بزاره.

———————-

یونگی وقتی امروز لبخند‌های هوسوک رو میدید واقعا احساس میکرد که ازش انرژی میگیره.

هوسوک براش مثل برادری شده بود که بعد از اتفاقی که با جونگکوک افتاده بود، از دستش داده بود.

امروز حال خودش هم خیلی خوب بود.

باعث شده بود هوسوک از اون حال و هوا بیرون بیاد و همین اون رو هم بهتر میکرد.

یونگی توی زندگیش دوست داشت ناجی دیگران باشه اما هیچوقت اون رو مستقیم نشون نمیداد.

مثلا وقتی جونگکوک با یه بچه برگشته بود همیشه سعی کرده بود کمک دست برادرش باشه، حتی توی خونش برای ری وسیله‌های مخصوص گذاشته بود تا بتونه اون دختر رو نگه داره.

اما شاید این که خیلی اوقات هم سر این موضوع غر میزد باعث شده بود جونگکوک فکر کنه یونگی هیچوقت بهش کمکی نکرده.

اره، یونگی هر روز به حرف‌های روز اخر برادرش فکر میکرد.

اون بهش گفته بود تو همیشه به فکر زندگی خودت بودی!

یونگی نمیدونست این حرف واقعیته یا نه! یعنی اون هیچوقت به برادرش کمک نکرده بود؟

چطوری باید اینکه به دیگران اهمیت میده و اونا رو دوست داره رو نشون میداد؟

احساس میکرد دیگه از اینکه بهش بگن آدم سردیه و دیگران براش اهمیتی ندارن خسته شده بود.

یونگی از درون همیشه با احساس بود، همیشه حساس بود و دوست داشت مفید باشه اما انگار از همون دوران جوونی و دانشگاهش این توی وجودش نهادینه شده بود که قلب یخی داره!

میخواست تغییر کنه، با تموم وجودش!

——————————

نمیدونست دفعه چندمه که داره تماس اون دختر کَنه رو قطع میکنه.

میدونست که پدرش داره از رابطه‌ی جیمین و اون دختر نهایت استفاده رو میکنه و پدر وزیر اون دختر همه‌جوره به پدرش امتیاز داده.

طوری که همین امروز یکی از کارمند‌های پدرش با یه ماشین جدید دم در دفترش اومد و سوییچ اون رو به عنوان کادویی از پدرش بهش داد!

قبلا این موضوعات خوشحالش میکردن اما الان حس میکرد حالش از تک تک این وسایل و این اتفاقات بهم میخوره.

میخواست با یه نفر حرف بزنه. دلش برای زندگی چند ماه قبلش تنگ شده بود.

وقتی همه‌چی توی آرامش بود و طوفان نشده بود.

این روزا تلفات طوفان نبودن اون دو تا برادر توی زندگیش رو بیشتر از همیشه حس میکرد.

شاید مسخره باشه اما ته دلش خیلی نگران چونگکوک بود.

اون پسر بچه‌ از کشور رفته بود. رفته بود جایی که هیچکس رو نداشت و این موضوع واقعا جیمین رو نگران کرده بود.

با خودش فکر میکرد "اگه اتفاقی براش بیفته چی؟" "اگه مریض بشه چی؟" "اگه پول نداشته باشه چی؟" "اگه خسته بشه چی؟" و هیچ جوابی برای هیچکدوم از سوال‌هاش نداشت..

**
چون این پارت کوتاه بود زود گذاشتمش، آخر هفته منتظر پارت جدید باشید.💋

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now