Part 21

226 48 15
                                    


- اینجا چه غلطی میکنی؟
یونگی با عصبانیت پرسید.

- من...هیونگ..لطفا..اجازه بده باهات حرف بزنم..چیزای هست که نمیدونی.

- حرف بزنی؟؟ میخوای برام توضیح بدی که هر دفعه من نبودم تو تخت خوابم با نامزدم چه پوزیشنی رو امتحان میکردی؟

صدای هین تهیونگ از تعجب انقدر بلند بود که هر دو پسر دیگه شنیدن و یونگی تازه یادش اومد همخونه‌ی جدیدش هم ا‌ونجاست.

- نمیخوام چیزی بشنوم، گورتو گم کن..بریم تهیونگ

و سریع وارد ساختمون شد.

تهیونگ هم پشت سرش رفت و صدای یونگی رو شنید که بهش میگفت

- بفهمم به کسی گفتی چی شنیدی دیگه منو نمیبینی تهیونگ!

—————-

یونگی میدونست که این چند روز اوضاعش خیلی بد بوده، روزی ۲ ساعت به زور میخوابید و هر روز عصبی‌تر از قبل میشد، به حدی که وقتی برادر خائنش رو دید فقط میخواست لت و پارش کنه.

مثل کاری که با عکس‌های جیمین کرده بود.

کاش میتونست حافظش رو پاک کنه و پنج سال گذشته رو کامل فراموش کنه.

امروز تهیونگ فهمیده بود دلیل جداییش از جیمین چی بوده و همین موضوع هم یونگی رو بیشتر عصبی میکرد.

حس میکرد دیگه از اون پسر خجالت میکشه و نمیتونه کنارش باشه.

با خودش فکر میکرد "یعنی اون پسر چه فکری درموردم میکنه؟" "نکنه فکر کنه من انقدر آدم مزخرف و‌ ناکافی‌ای ام که نتونستم پارتنرم رو راضی نگه دارم؟" "الان تو نگاه تهیونگ یه بازنده‌ی بدبختم."

افکار سمی‌ش دوباره توی مغزش بزرگ و‌ بزرگ‌تر میشدن و یونگی در مورد این موضوع هیچکاری از دستش بر نمیومد.

با صدای در اتاق از فکر بیرون اومد و دید که شاگردش اومده، پس سعی کرد حداقل برای دو ساعت به هیچکس و هیچ چیز جز پیانو فکر نکنه.

———-

فلش بک- ۷ سال قبل.

تهیونگ تصمیمش رو گرفته بود، بعد از دو سال بالاخره شجاعتش رو جمع کرده بود و میخواست جلو بره، تو سایه بودن بس بود، باید با اون پسر صحبت میکرد، نمیخواست درمورد کراش داشتن و این چیزا حرف بزنه، فقط میخواست باهاش دوست شه.

اون پسر تهیونگ رو نمیشناخت پس حداقل حرف زدن باهاش میتونست باعث شه یونگی بشناستش!

یونگی توی کلاس پیانو بود، اینجا پاتوقش بود، همیشه وقتی کلاسی داخلش برگزار نمیشد اون پسر میومد اینجا و در رو میبست.

احتمالا داخلش پیانو میزد یا میخوابید، تهیونگ در این مورد ایده‌ای نداشت.

پسر سال دومی آروم و بی سر و صدا در کلاس رو باز کرد و وارد شد.

فکر میکرد قرار نیست صدایی بشنوه اما صدای حرف زدن دو نفر میومد!

از اینکه یونگی تنها نبود خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت بهتره برم و یه وقت دیگه بیام اما فضولیش انقدری گل کرده بود که یکم وایستاد تا حرفاشون رو بشنوه.

- تو میدونستی که من اهل رابطه‌های طولانی نیستم..
صدای یونگی بود.

- آره اما نه اینکه منو مثل یه دستمال دستخورده دور بندازی. قبلا شنیده بودم همچین آدم مزخرفی هستی ولی باورم نشده بود

- تمومش کن موبین الان هم ازینجا برو حوصلتو ندارم.

- تا دیروز که خودت زنگ میزدی بیام..اینکارو با من نکن یونگی...لطفا.

- التماس کردنت باعث میشه بیشتر ازت بدم میاد، گفتم که هر چی بود و نبوده تموم شده، میخوام یه مدت سینگل باشم!

تهیونگ دیگه صبر نکرد تا بیشتر بشنوه، تا همینجا بس بود!

با بهت از کلاس بیرون رفت و فقط تونست به یه چی فکر کنه، یونگی خیلی آدم مزخرفی بود!

حس میکرد بتی که از اون پسر ساخته کاملا دروغینه! چقدر ساده و احمق بود که فکر میکرد اون پسر خیلی مظلومه.

از خودش عصبی بود و از همون موقع تصمیم گرفت دیگه دنبال اون پسر نره و سعی کنه فراموشش کنه.

کاری که به نظرش خیلی سخت بود اما مطمئن بود که میتونه انجامش بده.

**

پایان پارت۲۱.

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now