Part 45

168 35 15
                                    


- تهیونگ
یونگی آروم صداش زد. بعد از بوسه‌ی آتشینشون حالا در حالی که محکم دست همدیگه رو گرفته بودن روی مبل کنار هم نشسته بودن.

- هوم؟
تهیونگ زیر لب جواب داد.

- باید..برگردم..خونم!
یونگی با شک گفت.

- چی؟ نه..یعنی..خب اره ولی نمیشه برگردی همینجا؟ خیلی جات خالیه هیونگ باور کن.

- خب..امشب که نمیشه.
یونگی با خجالت گفت.

- چرا نشه؟ اصلا پاشو، بلند شو، همین الان میریم، وسیله‌هاتو جمع میکنیم و برمیگردیم اینجا..باشه؟

- آخه ساعت ۱۲ست.

- خب باشه، من که خوابم نمیاد، اصلا تو راه قهوه میخریم، بیا بریم، لطفا!
تهیونگ یا مظلومیت گفت.

- خدایا! اصلا نمیشه بهش نه گفت.
یونگی زیر لب و جوری که تهیونگ نشنوه زمزمه کرد.

- باشه ولی همه‌ی کارا رو خودت باید انجام بدی!

- قبوله!!
تهیونگ با خوشحالی گفت و بدو بدو رفت سمت اتاق تا حاضر شه.

—————

با صدای خلبان پشت بلندگو که میگفت وارد خاک ژاپن شدن، آروم به بیرون نگاه کرد.

با اینکه توی هواپیما نشسته بود و رسما وارد خاک ژاپن شده بود اما هنوز شک داشت.

نمیدونست کاری که میکنه درسته یا نه، داره دوباره یه تصمیم اشتباه میگیره.

اما دیگه برای پشیمونی دیر بود.

با رسیدن به فرودگاه توکیو بدون هیچ عجله‌ای پیاده شد و بعد از معطلی طولانی برای گرفتن چمدون‌هاش که برعکس همیشه خیلی هم از این انتظار و معطلی راضی بود، به طرف در خروجی راه افتاد.

مطمئن نبود آدرسی که دستشه درسته یا نه اما به جز اون آدرس نتونسته بود هیچ اطلاعات بیشتری بدست بیاره پس آروم و با طمانینه به طرف تاکسی‌ها رفت و با گفتن آدرس سوار شد.

توی مسیر همچنان شک و دو دلی تمام وجودش رو گرفته بود و هر لحظه میخواست دهن باز کنه و بگه "برگردیم" اما نتونست و در نهایی با اعلام راننده فهمید به مقصد رسیده.

پیاده شد و با دست‌های لرزون، تنها زنگ اون خونه‌ی قدیمی رو فشار داد.

بعد از چند ثانیه، صاحبخونه بدون اینکه بپرسه چه کسی پشت دره، در رو باز کرد و این جیمین رو‌ مطمئن کرد که درست اومده.

وارد که شد، جونگکوک رو دید که با چشم‌های از حدقه بیرون زده نگاش میکنه.

- ای..اینجا چیکار میکنی؟
جونگکوک با صدای لرزون پرسید.

- دلم برات تنگ شده بود!

—————

وقتی برای جمع کردن وسایل یونگی به خونش رفتن، یونگی واقعا حرف تهیونگ رو‌ جدی گرفته بود.

اون پسر خیلی ریلکس روی تخت دراز کشید و با آرامش به بدو بدوهای تهیونگ نگاه میکرد!

- جدی نمیخوای به خودت یه تکونی بدی؟
تهیونگ که به سمت اتاق اومده بود تا لباس‌ها رو داخل چمدون بذاره، پرسید.

- تهیونگ، چه فرقی داره اینجا بخوابیم یا اونجا؟ بیا بخواب، فردا جمع میکنیم.
یونگی در حالی که به زور از لای چشم‌های نیمه بازش به تهیونگ نگاه میکرد، گفت.

- اینجا که جا نیست من بخوابم.

- باور کن تختش بزرگه!

تهیونگ بعد از شنیدن این حرف یونگی تازه متوجه منظور اون پسر شد، باهاش تو یه تخت بخوابه؟ اوه با کمال میل!

در حالی که یکم ازین موضوع استرس گرفته بود و کم کم داشت تپش قلبش رو‌ حس میکرد اما مطمئن بود قرار نیست همچین موقعیتی رو از دست بده.

پس توی یه چشم به هم زدن تمام لامپ‌ها رو‌ خاموش کرد و روی تخت یه نفره اما کینگ سایز اون خونه جا گرفت.

- هوم..واقعا تختش بزرگه!
تهیونگ آروم گفت.

- خیلی دوست داشتی از زیر کار در بری، نه؟
یونگی با چشم‌های بسته گفت.

- چی؟ معلومه که نه!

- مشخصه..واسه همینم بدو بدو اومدی بخوابی!

- اوه..آره..آره..خوابم میاد!
تهیونگ زیر لب گفت و سعی کرد اصلا به روی خودش نیاره که دلیلش چیز دیگه‌ای بوده.

اونا تازه چند ساعت بود که رسما دوست پسر هم شده بودن و تهیونگ نمیدونست چقدر میتونه با یونگی صادق باشه!

- چشماتو ببند!
یونگی زیر لب گفت.

- چی؟
تهیونگ با تعجب پرسید.

- وقتی بهم نگاه میکنی نمیتونم بخوابم.
یونگی درحالی که بالاخره از لای پلک‌هاش داشت به تهیونگ نگاه میکرد گفت و وقتی دید اون پسر تغییری توی حالتش نمیده، دستش رو بلند کرد و روی چشم‌های تهیونگ گذاشت.

- هیونگ!!

- هوم؟

- واقعا عجیب غریبی!
تهیونگ با لبخند گفت و با دست‌های سعی کرد اون یکی دست یونگی رو بگیره.

**
پایان پارت ۴۵

بچه‌هام هنوز یخشون آب نشده😂💞

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now