Part 22

226 50 16
                                    


یک هفته از اون ملاقات عجیب و غریب با جونگکوک میگذشت، امروز تهیونگ دیرتر از یونگی به خونه رسیده بود چون چند جای دیگه کار داشت که باید بهشون میرسید.

وقتی وارد خونه شد، صدایی نشنید پس حدس زد یونگی باید خواب باشه اما وقتی اتاق رو چک کرد، یونگی نبود.

همون لحظه صدای آب رو از داخل حموم شنید و فهمید یونگی حمومه، لبخندی زد و از در حموم فاصله گرفت اما صدای هق‌هقی که شنید باعث شد یه لحظه سرجاش وایسته و اشک توی چشمای خودش هم جمع شه.

با تموم وجودش میخواست به اون پسر کمک کنه، روزای دانشگاه یونگی خیلی قوی و بی‌احساس به نظر میرسید، اما الان اون پسر خیلی ضعیف و آسیب دیده بود.

پشت در حموم نشست و نتونست دور شه، دلش میخواست تن لاغر شده‌‌ی اون پسر رو بغل میکرد و بهش دلداری میداد، اما باید چی میگفت؟

زندگی با اون پسر واقعا خوب تا نکرده بود، با اینکه از جدایی یونگی ته دلش خوشحال بود اما حال بدش خیلی اون رو آزار میداد.

*توجه: ادامه‌ی متن شامل صحنه‌های دلخراشیه..اگه حال روحی خوبی ندارید، نخونید.*

صدای هیسی که از داخل حموم اومد، تهیونگ رو از فکر بیرون آورد.

میترسید یونگی چیزیش شده باشه پس در حموم رو چند بار زد و گفت

- یونگی هیونگ...یونگی هیونگ...خوبی؟؟؟

اما به جز صدای نفس نفس زدن‌های آرومی هیچ صدای دیگه‌ای نیومد.

اگه تهیونگ میگفت صدای ضربان قلبش رو توی دهنش حس میکنه، دروغ نبود.

میترسید، میترسید یونگی بخواد بلایی سر خودش بیاره.

- یونگی....چرا جواب نمیدی؟؟؟ من دارم میام تو...

دستگیره‌ی حموم رو چرخوند تا در رو باز کنه اما در از پشت قفل بود.

- اه...لعنت بهت...یونگی...این درو باز کن یا یه چی بگو.

اما نه در باز شد نه صدایی از یونگی اومد.

تهیونگ واقعا داشت سکته میکرد، یکم عقب رفت و محکم بدنش رو به در کوبید، چند بار این کار رو تکرار کرد تا بالاخره در پلاستیکی باز شد!

سریع وارد شد و چیزی دید که مطمئن بود قراره تا سال‌ها توی کابوس‌هاش تکرارش رو ببینه!

یونگی داخل وان کوچیک حموم نشسته بود و سرش روی زانوهاش بود اما، آب وان خونی بود و از دست‌های اون پسر خون میریخت!!

تهیونگ نمیدونست باید چه غلطی کنه، دست و پاهاش رو حس نمیکرد.

بعد از چند ثانیه به زحمت به خودش اومد و دستش رو روی بازوی یونگی گذاشت.

آروم تکونش داد و وقتی تن سرد اون پسر رو لمس کرد بلند به هق هق افتاد.

- یونگی...تو رو خدا...یونگی...سرتو بلند کن...خواهش میکنم عزیزم....خواهش میکنم.

چند بار تکونش داد اما یونگی تکون نمیخورد.

سریع پسر بزرگتر رو بغل کرد و برای چند ثانیه فقط محکم توی بغلش فشارش داد، بعد اون رو از وان بیرون آورد، اون پسر هنوز شلوار جینش تنش بود و فقط بلوزش رو در آورده بود.

حالا که شلوارش خیس شده بود خیلی سنگین شده بود و تن سست شده‌ی تهیونگ به زور تونست اون رو از حموم بیرون ببره.

دنبال گوشیش گشت و سعی کرد با اورژانس تماس بگیره اما توی اون شرایط حتی شماره‌ی اورژانس رو یادش نمیومد.

با دست‌های لرزونش با کلی بدبختی بالاخره موفق شد با اورژانس تماس بگیره و شرایط یونگی رو بگه، اونا گفتن زود خودشون رو میرسونن اما از تهیونگ خواستن با یه پارچه جلوی خونریزی بیشتر رو بگیره.

تهیونگ یکی از تیشرت‌هاش رو برداشت و پاره کرد و سریع دور مچ دست یونگی پیچید.

بلند گریه میکرد و زیر لب دعا میکرد اون پسر زنده بمونه، فقط زنده بمونه، همین.

———-

یه ساعتی بود که تهیونگ توی بیمارستان بود و منتظر بود دکترها خبری از یونگی بهش بدن.

بعد از داد و بیدادی که راه انداخته بود و دعوای الکی‌ای که الان حتی نمیدونست سر چی با یه پرستار کرده بود از بخش بیرون انداخته بودنش و توی سالن نشسته بود و تند تند پاهاش رو تکون میداد.

هنوز به جین خبر نداده بود چی شده، منتظر بود بفهمه حال یونگی چطوره بعد خبر بده.

نمیتونست باور کنه همچین صحنه‌هایی رو دیده و حالا اینجاست.

اون پسر سعی کرده بود خودش رو بکشه و تهیونگ نمیدونست موفق شده یا نه!

هنوز ضربان قلبش رو توی دهنش حس میکرد و چشماش از شدت گریه دیگه باز نمیشد.

داشت به درگاه هر خدایی که بهش باور داشت و نداشت دعا میکرد که اون پسر زنده بمونه.

بالاخره یه دکتر از در بیرون اومد.

- دکتر...لطفا..مین یونگی...حالش چطوره؟

- چه نسبتی باهاش داری؟

- من..دوستشم.

- به موقع نجاتش دادی..اونقدری ازش خون نرفته بود، دلیل بیهوشیش بیشتر ترس و فشار عصبیش بوده.
دکتر با لبخند ملایمی گفت و خیال پسر نگران رو راحت کرد.

**
پایان پارت ۲۲.

یونگی خیلی گناه داره:(
تهیونگ بیشتر:(

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now