Part 23

246 50 23
                                    


چند ساعتی گذشته بود و تهیونگ به جین خبر داد چی شده، دکتر‌ها گفته بودن زخم اون پسر رو بستن و هوشیاریش کمی بالا اومده اما هنوز بیهوش بود.

از ته راهرو جین رو دید که داره میاد اما اون پسر تنها نبود.

تهیونگ با دیدن جیمین کنار جین با عصبانیت از جاش بلند شد.

- توی حرومزاده اینجا چه غلطی میکنی؟
تهیونک با عصبانیت گفت و بدون مقدمه مشتش رو  بلند کرد و توی فک جیمین فرود آورد و باعث شد اون پسر زمین بخوره!

- چیکار میکنی تهیونگ؟؟
جین با تعجب پرسید.

- هیونگ..هیونگ..هیونگ..چرا این عوضی رو با خودت آوردی؟ من گفتم تنها بیا!
تهیونگ با عصبانیت رو به جین گفت.

جیمین همچنان روی زمین نیمخیز بود و دستش روی فکش بود.

- اون نامزد یونگیه..این دو تا قبلا هم دعوا کردن..تو دخالت نکن آوردمش که این مسخره بازی رو تموم کنن.

- مسخره بازی؟؟ میفهمی که یونگی داشت میمرد؟؟ میفهمی؟؟ این لعنتی باعثشه..این عوضی..اه..نذار دهنم باز شه!

- چی میخوای بگی تهیونگ..من ده ساله یونگی رو میشناسم..اون همیشه حساس بوده..از وقتی با جیمین آشنا شد حالش بهتر شد، میخوام دوباره آشتی کنن تا حال یونگی خوب شه!

- تو از چیزی خبر نداری لعنتی..یونگی با دیدن این پسر فقط حالش بدتر میشه، عجب غلطی کردم بهت خبر دادم.

- تهیونگ‌شی..من نمیدونم تو چی میدونی اما من باید با یونگی حرف بزنم..لطفا..تو نمیفهمی که چی کشیدم وقتی فهمیدم چی شده!
جیمین که از روی زمین بلند شده بود اروم گفت.

- حرف بزنی که چی بگی؟؟ متاسفی که حتی به داداشش هم رحم نکردی؟

- اونجوری نیست..یونگی دچار سوتفاهم شده..من مقصر نبودم..

- برام اندازه‌ی فاک اهمیت نداره که کی مقصر بود ولی بدون بخوای وارد اون اتاق شی باید از روی جنازه‌ی من رد شی!
تهیونگ بعد از زدن این حرف نگاه چپی به جفتشون انداخت و رفت پشت در وایستاد.

- یعنی چی..؟ شما دو نفر..لعنت بهتون.. به منم بگید چه خبره..جونگکوک چه دخلی به این ماجرا داره؟
جین پرسید.

- بعدا از یونگی بپرس..البته امیدوارم هیچوقت ازش نپرسی.
تهیونگ زیر لب گفت.

جیمین همونجا کنار دیوار روی زمین نشست.
جین هم روی صندلی‌های راهرو نشست و همگی منتظر خبر جدیدی از دکتر موندن.

——

بعد از چندین ساعت طولانی پرستار بهشون خبر داد که یونگی بهوش اومده و یکیشون میتونه ببینتش.

- جرعت نکن بیای داخل پارک!
تهیونگ رو به جیمین گفت و بدون اینکه به جین نگاهی بندازه سریع وارد اتاق شد.

- نمیفهمم این پسر کی با یونگی انقدر صمیمی شد که از من بیشتر خبر داره؟ چه غلطی کردی جیمین بگو.

- کاری نکردم هیونگ..همش سوتفاهمه

- مثل آدم، کامل حرف بزن..جونگکوک چه ربطی به دعوات با یونگی داره؟

- هیچی..ولم کن هیونگ..حالا که بهوش اومده میخوام برم هوا بخورم..حالم بده..
جیمین گفت و به سختی بلند شد و با قدم های سستش به سمت آسانسور رفت.

————-

تهیونگ آروم وارد اتاق شد و یونگی رو دید، اون پسر روی تخت دراز کشیده بود و چندتا دستگاه عجیب غریب هم بهش وصل بود.

آروم جلو رفت و کنار تختش نشست.

- یونگی...یونگی هیونگ..منم
آروم گفت.

یونگی سعی کرد چشم‌هاش رو تکون بده و به اون پسر نگاه کنه.

- چ..چرا..چرا نجاتم دادی؟
یونگی در حالی که اشک آروم از گوشه‌ی چشمش میریخت، زیر لب گفت.

- هیونگ..لطفا...تو مگه چند سالته؟ میدونی چقدر اتفاق هست که منتظر تو ان و‌ هنوز تجربشون نکردی؟ پس کسایی که دوستت دارن چی؟ دوستات چی؟ اصلا آموزشگاه چی؟ نمیگی پیانوت بدون تو دق میکنه؟ منو بگو تازه میخواستم یه پیانو برای خونه‌مون بخرم..

- مگه..اونجا..پ..پیانو...جا میشه؟

- آخ..بدجنس..الان به خونمون گفتی کوچیک؟ معلومه که جا میشه، من میذارمش روی سرم اصلا..

تهیونگ سعی کرد با شوخی بگه اما کم کم بغضی که توی گلوش بود شدیدتر میشد، قبل از ورودش به اتاق کلی نفس عمیق کشیده بود و سعی کرده بود بغضش رو از بین ببره اما انگار موفق نبود.

- هیونگ..من...هیونگ..لطفا دیگه همچین کاری نکن..تو نمیدونی که چه بلایی سر من آوردی.

- ته...گریه..نکن..خرس گنده

تهیونگ وسط اشک‌هاش خندید.

- نمیخوام گریه کنم..ولی تو منو به گریه میندازی..میدونی چند وقت بود گریه نکرده بودم؟ حقته برای تک تک اشک‌های گرانبهام‌ ازت پول بگیرم.

- همیشه..به فکر پولی...

- معلومه که هستم زندگی خرج داره..باید پول جمع کنم پیانو بخرم!

- دیگه کافیه لطفا بیاین بیرون.
پرستار وارد شد و سریع به تهیونگ گفت.

- باید برم..منتظرم تا فردا سرپا بشی‌ها..خیلی کار داریم....هیونگ؟

- هوم؟

"دوستت دارم."

- هیچی.

***
پایان پارت۲۳.

تهیونگ این پارت>>>>

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now