بعد از سه روز یونگی از بیمارستان مرخص شد و توی ماشین جیمین نشسته بود تا به خونه برگرده.اگه میگفت نترسیده دروغ گفته بود. خودش هم از اتفاقی که افتاده بود ترسیده بود.
وقتی صداهای اطرافش رو میشنید اما نمیتونست واکنشی بهش نشون بده و انگار تمام اعضای بدنش خاموش شده بودن و تکون نمیخوردن.
جیمین از وقتی بهوش اومده بود چهار چشمی حواسش بهش بود و حتی قبل از اینکه یونگی بگه چی میخواد اون رو براش فراهم میکرد.
بالاخره به خونه رسیدن و جیمین دست یونگی رو گرفت تا با هم سوار آسانسور بشن.
توی آسانسور جیمین با آرامش رو به روی یونگی وایساد و موهای پسر رو براش مرتب کرد.
یونگی منتظر بود مثل قبل، قلبش تند تند بزنه اما دیگه هیچچیزی حس نمیکرد.
میخواست با جیمین مثل قبل بشه، میخواست رابطهای که ۵ سال با جون و دل براش زحمت کشیده بود رو حفظ کنه اما حس میکرد دیگه نمیتونه.وقتی آسانسور به طبقهی چهارم رسید و در باز شد. اون دو نفر تونستن جین و تهیونگ رو ببینن که پشت در خونشون ایستاده بودن!
- هیونگ..معلوم هست کجایی؟ میدونی چقدر نگرانت بودیم..انقدر که زنگ زدیم برادرت.
- یونگیا..خوبی؟ جیمین تو چرا تلفنت رو این چند روز جواب نمیدادی؟ شما دو نفر!!! نمیگید که آدم نگران میشه؟؟
جین تند تند گفت و تهیونگ با دقت به نامزد یونگی زل زده بود. اولین بار بود که اونو میدید و اگه میخواست صادق باشه، به نظرش اون پسر واقعا جذاب بود.
- جین..اینجا چیکار میکنی؟ این پسر کیه با خودت آوردی؟ میبینی که یونگی حالش خوبه. بهتره که برگردید سر کارتون و بزارید استراحت کنه.
- تو هنوز بلد نیستی هیونگ بگی پسر؟ جونگکوک گفت که یونگی توی بیمارستانه. این پسر هم دوست جدید یونگیه..حالا مثل یه میزبان درست و حسابی درو باز کن بریم تو.
- از دست تو جین 'هیونگ'
جیمین گفت در حالی که کلمهی هیونگ رو با تمسخر بیان کرد.جین با کج کردن دهنش کلکل باهاش رو تموم کرد و پشت سر جیمین و یونگی وارد خونشون شد.
تهیونگ هنوز دم در وایستاده بود و مطمئن نبود رفتن به خونهی یونگی اونم بعد از اولین بار دیدن نامزدش درست باشه یا نه که با داد جین که میگفت زود بیاد تو و در رو ببنده، تکونی خورد و ترجیح داده بره داخل.
داخل خونه اصلا به تصورات تهیونگ نزدیک نبود.
تهیونگ منتظر بود خونهی یونگی هم مثل اتاقش توی آموزشگاه پر از اثار هنری و چیزای کوچیک و مینیمال باشه اما اون خونه از تابلوهای نقاشی و مبلمان مشکی و پردههای سفید پر شده بود.
حس میکرد بیشتر باید سلیقهی نامزد یونگی باشه تا خود یونگی.
مطمئن بود سلیقهی یونگی با چیدمان این خونه زمین تا اسمون فرق میکنه.
دید که یونگی روی یکی از مبلها نشسته و جیمین داره آروم کاپشنش رو از تنش در میاره. به نظرش حال یونگی اصلا خوب نمیومد. رنگ پریده و بیحال به نظر میرسید اما بدتر از اون چشمهاش بود.
چشمهایی که تهیونگ مطمئن بود دیگه هیچ برقی داخلشون نیست و بی حسِ بی حسه.
- یونگی، حرف نمیزنی؟ بگو ببینم چی شده بود آخه؟
جین سعی داشت با یونگی صحبت کنه که جیمین صداش کرد تا به آشپزخونه بره.
در همین حین که تهیونگ دید با یونگی تنهاست، رفت کنارش نشست.
- یونگی هیونگ، نمیدونم چرا ولی فکر کنم خیلی ترسیده بودم. وقتی جین هیونگ گفت بیمارستانی قبلم وایستاد. آه بیخیالش..میدونی تو آموزشگاه چی شد؟ باورت نمیشه!! یادته گفتم اون دختر خوشگله روم کراش داشت؟ تو که نذاشتی شمارمو بهش بدم. جلسهی آخر با دوست پسر جدیدش اومده بود که بکنتش تو چشمم. فکرشو کن..اسکل..مام همسن اینا بودیم انقدر اسکل بودیم؟
تهیونگ انقدر برای یونگی حرف زد که کم کم لبخند محوی روی لبهای یونگی شکل گرفته بود.
با اینکه یونگی اصلا حال نداشت دهنش رو باز کنه و از اون پسر تشکر کنه اما توی ذهنش فقط یک چیز تکرار میشد "این پسر تنها کسیه که بلده چطوری حالش رو خوب کنه"
**
پایان پارت۱۳تهیونگ خیلی نازه:((
قبول دارید؟
YOU ARE READING
𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧
Fanfictionتوهم | Delusion [تکمیل شده] - ما نمیتونیم دوباره خوشحال باشیم. + حتی اگه از همهچیزمون برای رسیدن بهش بگذریم؟ ------------ Couples: Taegi, Yoonmin, Secret Genre: Psychological, Angst, Drama, Smut توجه: داستان این کتاب کاملا ساخت ذهن نویسندهست و هیچ...