part1

379 37 0
                                    

جنی:«مامان..مامان..من‌اومدم!»
مادرش،با شنیدن صدای تنها دخترش لبخند بزرگ و رضایتمندانه ای به لب هاش اورد و برای ملاقاتش به سالن اومد..
با انالیز کردن اون و خوشحالیش برای ملاقات مادرش..وسایلش رو ازش گرفت و خطاب بهش با لحنی از خوشحالی گفت:«ایگووو حتما چقدر خسته شدی دخترم!همش داری کار میکنی و خرج یه خانواده رو یه جا میدی..به عنوان یه دختر جوون خیلی داری سختی میکشی»
جنی،یه دختر تقریبا24ساله هست..
ادمی با قلبی پاک و مهربونه..
از وقتی پدرشون به علت سرطان فوت کرد،جنی نون اور خانواده اش شد و با کار کردن توی سوپر مارکت های مختلف خرجشون رو میداد..
و تقریبا نیمه های شب یا غروب افتاب به خونه برمیگشت..

جنی،لبخندزنان کلاه مشکیش رو از سرش برداشت و با دست کشیدن روی موهاش با لحنی از امیدواری رو به مادرش گفت:«مامان نیازی نیست انقدر نگران من باشی..من دیگه یه جوون مستقلم و میتونم از پس زندگی بربیام،دیگه اون جنی 10ساله نیستم که نگران باشی توی چاله نیفتم یا تنهایی بیرون نرم»
مادرش،لبخندزنان به دخترش خیره شد و رو بهش با لحنی از افتخار گفت:«میدونم..برای همینم بهت افتخار میکنم،اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی قراره سرمون بیاد»
جنی،لبخندزنان به سمت یخچال رفت تا مواد غذایی که خریداری کرده بود رو داخل یخچال بزاره..
همچنان که اونها رو داخل یخچال قرار میداد خطاب به مادرش گفت:«امروز صاحبکارم خیلی باهام مهربون شده بود..بهم میگفت دوباره استخدامم میکنه،مدام بهم توی اوردن بار داخل مغازه و چیدنشون کمک میکرد»
مادرش،لبخندزنان رو به دخترش و با لحنی از امیدواری گفت:«جدی؟!چقدر خوب!بهش بگو از این به بعد بیشتر هواتو داشته باشه»

جنی،لبخند بزرگتری زد و در ادامه گفت:«اره..اگه اینو بهش بگم در کل قید خوش رفتاری باهام رو میزنه»
مامانش ریز ریز خندید و در پاسخ دخترش گفت:«اینو نگووو باید قدرتو بدونه»
جنی،لبخندزنان تموم مواد رو داخل یخچال چید و در اون رو بست..
سپس بدون نگاه به مادرش درحالی که خودشو داخل اینه ی قدی اتاقش انالیز میکرد،گفت:«مامان من میرم داخل اتاقم یکم بخوابم..از موقعی که اومدم خیلی خستم،حدود سه یا چهار ساعت دیگه بیدارم کن تا تو پختن شام کمکت کنم»
مادرش،لبخندزنان با امیدواری و افتخار در جواب دخترش گفت:«نمیخواد زحمت بکشی عزیزم..میتونی هرچقدر که خواستی بخوابی،شام که هرچیزی باشه میخوریم»
جنی،لبخندزنان در جواب مادرش اهسته گفت:«نه خیر کمکت میکنم..پس تا اطلاع ثانوی خدانگهدار مادرجان!»

و بعد تموم کردن حرفش به سمت اتاقش روانه شد..
مادرش هم در جواب دخترش لبخندزنان گفت:«چشم دخترم خدانگهدار!»
دقایقی بعد..
جنی روی تختش دراز کشیده بود و گوشی به دست بی هدف درحال چرخیدن توی اینستا بود..
عکس های افراد معروف و سلبریتی که به طورش میخورد رو لایک میکرد..
و با سیو کردنشون خودش رو سرگرم میکرد..
همینطور که درحال لایک کردن پست های متخلف بود،ناگهان با عکس یه دختر مو طلایی و زیبا مواجه شد..
با تعجب عکس رو انالیز کرد..
یه دختر مو طلایی و زیبا بود که با نگاه به دوربین گوشی و ژست گرفتن عکس گرفته بود..
و اون رو داخل اینستا پست کرده بود..

کنجکاوانه به اسم دختر ضربه زد و وارد اکانت اون شد..
عکس پروفایلش،پست هایی که گذاشته بود و سادگی پیجش خبر از این میداد که اون یه فرد معروفه!
ولی جنی برخلاف سایر افرادی که تماشا میکرد،این دختر رو به هیچ عنوان نمی‌شناخت و به خاطر نمی‌اورد..
توی اکثر عکس های داخل اکانتش چتری هاش به چشم میومد و چشم های درشت و جالبش اون رو برای جنی دیدنی تر میکرد..
جنی،تموم عکس هاش رو تماشا و انالیز کرد..
سپس به سراغ اکانتش رفت و با کلیک کردن روی فالو،اون دختر ناشناس رو فالو کرد..
تنها به خاطر حس کنجکاوی که نسبت بهش داشت،این کار رو انجام داد..
سپس با خاموش کردن گوشی،اون رو روی میزش قرار داد و با اهسته بستن چشم هاش..سعی کرد تموم اتفاقات امروز رو به دست فراموشی بسپره و به خواب بره..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨🫶🏻




𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Where stories live. Discover now