part11

101 21 2
                                    

شب بود..
جنی خونه ی لیسا بود..
پادو های لیسا درحال چیدن غذاها داخل سفره بودند..
شام مفصلی بود..
بعد از چیدن دسرها و نوشیدنی ها،لیسا رو به پادو اهسته با لحنی دستوری گفت:«بیرون باش»
پادو،اطاعت کنان سری پایین انداخت و بیرون رفت و درو بست..
لیسا،نگاهش رو از در گرفت و لبخندزنان به جنی داد..
سپس رو بهش با لحنی از رضایت گفت:«بخور!این شام برای تو تدارک دیده شده!»
جنی،با تعجب و چشم هایی مملو از سوال به لیسا خیره و سپس نگاهشو به غذاها داد..
تصمیم گرفت برای شروع بیبیمباپ رو تست کنه..
پس چاسپینک ها رو در دست گرفت و کمی از اون غذا رو برداشت و به داخل دهنش هدایت کرد..
شروع به جویدن و تست کردن غذا کرد..

لیسا،لبخندزنان خیره به جنی منتظر ریکشن اون شد..
جنی،بعد قورت دادن غذا به لیسا نگاه و با لحنی از قاطعیت گفت:«مزه ی دلنشین و خوبی داره بانو»
لیسا،با خوشحالی و رضایت لبخند بزرگتری بهش زد و در پاسخ گفت:«خوب اینکه عالیه!سلیقت رو داخل غذا نمیدونستم برای همین هم ترجیح دادم از انواع و اقسام غذاها برات بپزم»
جنی،با کمی ناراحتی و تاسف سری پایین انداخت و خطاب به لیسا با خجالت گفت:«اینکه میخواید سلیقه ی من رو داخل انتخاب غذا بدونید خوبه،ولی ای کاش کمی از این غذا رو بین فقرا و افراد بی بضاعت تقسیم می‌کردید..مطمئنم اگه حتی تعداد کمی از این غذاها در اختیار اونا قرار می‌گرفت..الان این همه گرسنه و نیازمند داخل کشورمون نداشتیم»
لیسا،تعجب کرد و خیلی جا خورد..
و اون لبخند رضایتمندانه و ملیح از بین لب هاش محو شد..

سپس با تاسف سری پایین انداخت و بعد از مکث طولانی لبخند بزرگی زد و رو بهش گفت:«بیخیال!بهت گفتم امشب بیای چون کار مهمی باهات داشتم...خیلی خوشحال شدم که اومدی،خیلی منتظرت بودم»
جنی،متعجب و کنجکاوانه رو به لیسا پرسید:«با من کار داشتین؟!»
لیسا لبخندزنان در پاسخ گفت:«البته!من به یه فردی برای مدت کوتاهی نیاز دارم که بتونه برای انجام هرکاری و هر چیزی کنارم باشه..و در دید و نگاه مردم باشه،میخوام به شایعه های غلط درمورد خودم پایان بدم»
جنی،لبخند ریز و کوچیکی میون لب هاش اورد و رو به لیسا گفت:«خوب منکه کنارتون هستم همیشه و در هر لحظه!»
لیسا سریع و در پاسخ با لحنی قاطعانه گفت:«نه نه!منظورم این نبود..نه به عنوان یه مشاور،به عنوان یه همراه و یه چیزی شبیه پارتنر!جنی..بهت نیاز دارم برای اینکه یه مدت کوتاهی نقش یه دوست دختر قلابی رو برام بازی کنی..حقوقت هم سرجاشه  حتی اگه شد با بقیه افرادم مشورت میکنم که برات بیشترش کنن»

جنی،با لبخند و ناباوری رو بهش گفت:«دوست..دوست دختر؟!من با هرچیزی میتونم کنار بیام ولی با این شوخی های بی معنی و بیهوده ی شما اصلا نمیتونم کنار بیام..فکر میکنم که دیگه دارید پاتون رو از گلیمتون درازتر می کنید..بهتره که ما فقط مثل یه سلبریتی و مشاور رفتار کنیم و صمیمیت رو از کارمون جدا کنیم»
لیسا،لبخند مسخره ای تحویلش داد و رو بهش گفت:«فکر میکنم که دچار سوتفاهم شدی،من..من باهات شوخی نکردم،دارم جدی میگم..من ازت خواستم که نقش دوست دختر من رو برام بازی کنی..و میتونی درموردش فکر کنی و بعدا نظرت رو بهم بگی»
جنی،با عصبانیت  جدیت از روی صندلیش بلند شد و رو به لیسا دادزنان گفت:«منو مسخره کردید؟!اولش که اومدین توی بار و منو بوسیدید..بعد اومدید محل کارم رو پیدا کردید و گفتید باهاتون کار کنم..الانم که دارم کار میکنم میگید نقش دوست دخترتون رو بازی کنم؟!هدفتون از این کارا چیه؟!الان که فکرشو میکنم مامانم درست میگفت..هیچوقت نباید به سلبریتی ها اعتماد کنم...اولش که اینو می‌گفت باهاش مخالفت میکردم اما الان که می‌بینم مامانم همچین بی راه هم حرف نمیزد..شما سلبریتی ها همتون یه مشت شهوت باز و خوش گذرونید و من هم هیچوقت خودم رو فدای مسخره بازی های شما نمیکنم!»

و با عصبانیت تمام بعد تموم کردن حرفش کیفش رو برداشت و اون محل رو ترک کرد..
لیسا موند و یه میز شام بزرگ..
با عصبانیت در فکر فرو رفت و دست هاش رو بهم گره زد..
سپس نگاهش به طور تصادفی به غذاها افتاد و با عصبانیت غذاها رو پرت کرد روی میز و تموم اونها روی میز ریختند..
سپس با عصبانیت به صندلیش تکیه داد و در فکر فرو رفت..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه❤️‍🩹✨

𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Where stories live. Discover now