part8

112 22 0
                                    

صبح بود..
جنی،به تازگی از خواب بیدار شده بود..
پادو های لیسا جنی رو به سالن راهنمایی کردند..
و برای صرف صبحونه اون رو اماده کردند..
عظمت خونه و نظم و ترتیب پادو ها توجه جنی رو به خودش جلب کرد..
و اون رو هر لحظه حیرت زده تر میکرد..
اتاق های زیاد و بادیگارد های لیسا که برای هرچیزی و هر حادثه ای خودشون رو حاضر کرده بودند،جنی رو به شگفت می اورد..
پادو ها،جنی رو به سالن و برای خوردن صبحونه بردند..
جنی داخل شد و پادو ها بیرون رفتند و درو بستند..
جنی لیسا رو رو به روی خودش می دید که سر میز صبحونه نشسته بود و یه میز بزرگ و جا دار رو به روی اون بود..

با تعداد غذاهای مختلف و هزار رنگ با طعم های مختلف..
همراه با نوشیدنی های مختلف و هزار رنگ..
مثل ابجو و ابمیوه های مختلف و قهوه و نسکافه..
همینطور که جنی با حیرت زدگی درحال تماشای اون میز بزرگ بود،لیسا لبخندزنان رو بهش گفت:«بشین!بهشون گفتم صبحونه ی مفصلی رو برات در نظر بگیرن»
جنی،با تعجب و ناباوری سمت میز اومد و اهسته روی صندلی رو به روی لیسا نشست..
لیسا،رو بهش لبخندزنان با لحنی از صمیمیت گفت:«بخور؛از هر کدوم که بخوای میتونی بخوری»
جنی،با کنجکاوی و ناباوری به لیسا نگاه کرد و ازش پرسید:«این همه غذا زیاده روی نیست؟!یعنی..شما میتونید این همه غذا رو بخورید؟!»
لیسا،ریز خندید و رو بهش لبخندزنان گفت:«نه!من رژیم دارم و نباید زیاد غذا بخورم..زندگی سلبریتی ها هم همینجوریه دیگه!باید دائم رژیم غذایی داشته باشیم و اون رو حفظ کنیم»

جنی،با تعجب توی فکر فرو رفت و نگاهی به غذاها انداخت..
زیرلب خطاب به لیسا گفت:«انگاری سلبریتی ها هم مشکلات خاص خودشون رو دارن..شما از چاق شدن و اضافه وزن می ترسید ما از اینکه شب کار بهمون نخوره و بدون پول خونه بریم»
لیسا،لبخندش با خجالت محو شد و به جنی خیره شد..
به خودش اومد و در فکر فرو رفت..
سپس بعد مکث طولانی برای اینکه جو فضا رو عوض کنه لبخندزنان رو بهش گفت:«بیخیال!امروز باید حسابی غذا بخوری چون خیلی کار داریم..باید حسابی تقویت بشی»
جنی،با تعجب بهش نگاه کرد و با قیافه ای که شکل علامت سوال گرفته بود،ازش پرسید:«کار؟!کدوم کار؟!»
لیسا،لبخندزنان با لحنی کلافه گفت:«باید بریم برای عکسبرداری برند سلین،مسخره نیست؟!این همه سلبریتی توی دنیا وجود داره و فقط من رو برای تبلیغ برندشون انتخاب کردن!»

جنی،با تعجب باز نگاهی به غذاها انداخت و در فکر فرو رفت..
سپس بدون هیچ حرفی ابجوی سرخ خودش رو برداشت و کمی نوشید..
سپس اون رو سر جاش گذاشت و شروع به خوردن سوشی کرد..
لیسا،لبخندزنان دستی روی چونه گذاشت و بهش خیره شد..
جنی،بعد خوردن سوشی دستش رو روی دهنش گذاشت..
لیسا،لبخندش با تعجب محو شد و همچنان بهش خیره موند..
جنی،چندتا سرفه زد و خطاب به لیسا گفت:«تنده!خیلییی تنده»
لیسا،رو بهش قاه قاه خندید و با لحنی بامزه گفت:«خوب معلومه که تنده!سوشی یه غذای ژاپنی هست که در واقع مزه ای تند ولی خوشمزه داره»
جنی،رو بهش با تعجب پرسید:«شما واقعا اینو میخورین؟!خیلییی تنده اذیت نمی شید؟!»
لیسا،لبخندزنان رو بهش با لحنی از قاطعیت گفت:«اره!اتفاقا سوشی یکی از غذاهای مورد علاقه ی منه..با اینکه تنده ولی من صرف نظر از تند بودنش اون رو کامل میخورم و ازش لذت می برم»

جنی،با تعجب باز مشغول خوردن غذای دیگه به نام رامن شد و خطاب به لیسا گفت:«منو ببخشید ولی شما واقعا عجیب غریب رفتار می‌کنید!هیچ جوره نمیتونم درکتون کنم رفتارتون برام واقعا پیچیدست»
لیسا،ریز خندید و رو به جنی در پاسخ گفت:«تا به حال کسی اینو بهم نگفته بود؛شاید چون ازم میترسیدند»
جنی،ریز خندید و در فکر فرو رفت..
لیسا هم ریزنگاهی بهش انداخت و ریز خندید و بهش خیره شد..
جنی،انگار درحال صمیمی شدن با لیسا بود..
لیسا،از جنی خوشش میومد و رفتارش براش جالب و دوست داشتنی بود..
چون هیچکدوم از اطرافیان اون اینطوری باهاش رفتار نمیکردند و جنی تنها کسی بود که صادقانه و رک باهاش رفتار میکرد..
و این رفتار نه تنها برای لیسا زننده و گستاخانه نبود،بلکه جالب و بامزه به نظر میومد!

و دائم به این رفتارش می‌خندید..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه❤️‍🩹👀

𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Where stories live. Discover now