part14

111 17 9
                                    

شب بود..
جنی سرکار داخل مغازه بود..
ترجیح میداد به اونجا برگرده..
چون اونجا ارامش خودش بیشتر تامین بود..
درحال چیدن نودل ها داخل قفسه بود..
نگاهش به نودل ها دوخته شده بود و سعی میکرد از این بابت که همه چیز مرتب چیده بشه،مطمئن بشه..
سه عدد بیشتر نودل باقی نمونده بود..
سومین نودل رو چید..
نوبت به دومی رسید..
دومین نودل رو چید..
و در اخر اولی رو هم چید..
سپس سبد رو برداشت و کنار باقی سبدها قرار داد..
ناگهان در همین حین صاحبکار جنی خطاب بهش گفت:«کافیه!نمیخواد دیگه کاری انجام بدی..فعلا کاری برای انجام دادن نداریم،میتونی استراحت کنی»

جنی،لبخندی ریز به لب هاش اومد و رو به صاحبکارش ازش تشکر کرد..
سپس به سراغ یه صندلی رفت و برای استراحت روی صندلی نشست..
گوشی خودش رو از جیبش دراورد و به محض زدن رمزش مثل همیشه داخل اینستاگرام رفت..
اولین چیزی که طبق معمول توجهش رو جلب کرد،استوری های بلاگرها و سلبریتی ها بود و پست تازه اپلود شده ی سلنا گومز!
ولی اصلا توجهی بهشون نکرد و به سراغ اکسپلور رفت..
با انالیز اکسپلور،پستی راجب لالیسا مانوبان توجهش رو جلب کرد..
با کنجکاوی روی عکس لیسا کلیک کرد.. 
تیتر عکس درمورد این بود که لیسا از فعالیت مدلینگش استعفا داده!
و نوشته شده بود که داخل کپشن پست همه چیز توضیح داده شده..

پس جنی به سراغ کپشن رفت..
و مشغول خوندن مطالب کپشن شد:«لیسا دیروز صبح ساعت 11:30دقیقه ی صبح اعلام کرد که به مدت یک ماه از تمام فعالیت های مدلینگ،تبلیغات،تفریحی و تمام فعالیت های خود کناره گیری خواهد کرد!وی در ادامه گفت:ذهن من در روزهای اخیر به صورت بدی مغشوش و بهم ریخته شده است و برای مرتب کردن افکار خود و بازگشت به فعالیت های خود نیاز به زمان دارد..نظر شما در این باره چیست؟!»
جنی،با تعجب نگاهش رو از صفحه ی گوشی به راهروی مغازه داد و در فکر فرو رفت..
و با مرور یه اتفاق به خودش اومد..
*فلش‌بک*
جنی،با عصبانیت رو به لیسا با صدایی بلند گفت:«هدفتون از این کار چیه؟!مامانم راست میگفت که سلبریتی ها فقط به فکر منافع خودشون هستن،اول که مامانم اینو میگفت فکر میکردم ناعادلانست و مخالفش بودم..اما الان به شدت موافقم!و الانم قرار نیست به هیچ عنوان خودم رو قربانی هوی و هوس دو روزه ی شما سلبریتی های خوشگذرون کنم!»
و با عصبانیت  تمام از اتاق خارج شد و در رو محکم کوبید..
*پایان‌فلش‌بک*

جنی،درحالی که به فکر فرو رفته بود..به خودش میگفت:نکنه من باعث این اتفاق شدم؟!
از طرفی هم خودش رو بی طرف میدونست چون لیسا رو یه فرد بی تفاوت و خوشگذرون می‌دید..
و فکر میکرد که این مسائل اصلا براشون اهمیتی نداره..
در همین حین بود که صاحبکار جنی رو از افکار اشفته ی خودش بیرون اورد و خطاب بهش گفت:«جنی بیا مشتری اومده!»
جنی،سریع به خودش اومد و هول هول کنان و با لکنت زبون گفت:«الان میام اومدم اومدم»
و سریع گوشی خودش رو داخل جیبش گذاشت و به سراغ کارش رفت..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه❤️‍🩹✨

𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora