part9

111 18 0
                                        

صبح بود..
لیسا همراه جنی و بادیگاردهاش سوار ماشین بود و در راه برای رسیدن برای عکسبرداری بود..
وقتی ماشین رسید،توقف کرد و تجمع فن ها جلوی ماشین اونها رو اذیت میکرد..
جنی،با ناباوری و تعجب به فن ها نگاه و اونها رو انالیز کرد..
اون تا به حال این همه تعداد فن یه جا جایی ندیده بود!
راننده ی لیسا برای هشدار چند بوق برای فن ها زد تا از جلوی ماشین کنار برند..
اونها هم کمی عقب تر رفتند..
راننده،از ماشین پیاده شد و سمت در لیسا رفت و در رو براش باز کرد..
لیسا هم اهسته پیاده شد و جنی هم همراهش پیاده شد..
و راننده درو بست..
سپس بادیگارد ها هم پیاده شدند و برای مراقبت از اون کنارش رفتند..
جنی،با شگفت زدگی و ناباوری همچنان درحال راه رفتن دنبال لیسا و نگاه به فن ها بود..

اون هیچوقت تا به حال تصورش رو هم نمیکرد که لیسا این همه فن داشته باشه!
سپس همراهش رفت و لیسا برای عکاسی کنار دو ارتیست دیگه رفت و برای فن ها دست تکون داد..
اون ارتیست ها کیم تهیونگ از گروه کی‌پاپ بی تی اس و پارک بوگوم بودند..
جنی،با تعجب و کنجکاوی مشغول نگاه به لیسا و فن ها بود..
سپس به خودش اومد و لبخند بزرگی به لب هاش اورد و از فن ها استقبال کرد!
عکاس ها،برای عکاسی از لیسا و باقی اونها جمع شدند و لیسا مشغول ژست گرفتن برای عکس شد..
موهای بلوند لیسا توی برق می رقصید و خودنمایی میکرد..
همه محو زیبایی اون شده بودند و اون از شدت زیبایی مثل فرشته ها شده بود..
دقایقی بعد،بادیگارد های لیسا اون رو به داخل راهنمایی کردند و جنی هم  همراهش راه افتاد..

لیسا،به تنهایی به گوشه ای از سالن رفت و به دوربین ها خیره شد..
لباس مشکی رنگ و رکابی لیسا و نگاه مملو از جدیت اون..
همه چیز رو حیرت زده تر و زیباتر میکرد..
جنی،ناخواسته و بدون اراده ی خودش محو لیسا شده بود..
رنگ موهاش و حالت زیبایی صورتش..
اون رو به خودش می اورد..
انگار که احساس صمیمیت خاصی بین خودش و لیسا احساس میکرد..
و فکر میکرد که لیسا اون هیولایی که داخل ذهنش ساخته بود، نیست!
جوری که برای فن هاش دست تکون میداد و باهاشون احساس صمیمیت و راحتی میکرد..
و به همه لبخند میزد و مهربون بود..
این تموم توجه جنی رو جلب کرده بود..
انگار جنی میخواست بهش نزدیک بشه و بیشتر باهاش اشنا بشه..

و وقتی که باهاش اشنا شد،درموردش فکر کنه..
شاید همه چیز اون طور که فکر میکرد،نبود!
و باید براش فکر میکرد..
و تایم می گذاشت..
موهای لیسا جلوی موهاش اومده بود و لیسا درحال اذیت شدن بود که ناگهان بادیگارد اون موهاش رو اهسته از جلوی چشم هاش کنار زد و لیسا با لبخند بزرگی بهش خیره شد..
و از لبخند لیسا بادیگارد هم لبخندی شیرین زد و متحیر لیسا شد..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤎🫶🏻

𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora