صبح بود..
جنی و لیسا لبخندزنان درحال حرف زدن باهم بودند..
ناگهان در همین حین یکی از پرستارها وارد اتاق شد و رو بهشون گفت:«خانوم کیم،لطف می کنید فرم همراه رو پر کنید برامون؟!»
جنی،لبخندزنان زیرلب چشمی گفت و نگاهش رو از لیسا گرفت و به فرم داد..
سپس فرم رو از پرستار گرفت و روی میز گذاشت..
مشغول خوندن فرم شد تا اون رو پر کنه..
پرستار،کنجکاوانه خطاب به جنی ازش پرسید:«ببخشید شما چه نسبتی با خانوم مانوبان دارین؟!»
لیسا،سریع بدون هیچ مکثی قاطعانه جواب داد:«اون دوست دخترمه!»
جنی،با خجالت زدگی و ناباوری بهش نگاه کرد..پرستار،با شوک رو بهش و ناباوری گفت:«دوست..دوستدختر؟!»
لیسا،قاطعانه جواب داد:«اره،مشکلیه؟!سوال پرسیدی جواب دادم»
پرستار،با خجالت زدگی و شرمندگی نگاهش رو از لیسا گرفت و به فرم داد و گفت:«خیر من جسارت نکردم،منو ببخشید»
سپس فرم پر شده رو از جنی گرفت و اتاق رو ترک کرد..
جنی که پرستار رو موقع رفتن انالیز کرد و از رفتنش مطمئن شد،سپس سریع پیش جنی رفت و با ناباوری و خجالت گفت:«این چه حرفی بود که زدی؟!دوست دختر کجا بود؟!»
لیسا،با زیرکی و زرنگی خاصی رو بهش گفت:«خوب مگه چیه؟!تو تا خبر تصادف من رو شنیدی سریع اومدی بیمارستان و نگرانم شدی..بعد هم که بهوش اومدم،خوشحال شدی!این کاری نیست که یه دوستدختر برای پارتنرش میکنه؟!»جنی،با خجالت و ناباوری نگاهش رو از لیسا گرفت و سرشو پایین انداخت..
سپس زیرلب با خجالت و شرمساری گفت:«خیلی خجالت اوره!»
لیسا،لبخندی مرموزانه و زیرکانه زد و نگاهش رو از جنی گرفت و به پنجره ی اتاقش داد..
جنی هم با خجالت زیادی روی صندلی نشست و سرش رو روی تخت لیسا گذاشت..
و در فکر فرو رفت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🌹💅

YOU ARE READING
𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹
Fantasyتوبراممثلیهرویایی.. کهبرامکوتاهوبهیادموندنیشد.. هرچندکهازمبیزارشدیوترجیحدادیدیگهمنونبینی.. ولیفراموشنکن! منهمونیامکهاگربرایبارهزارممبری.. بازبراتدروبازمیذارمتاپشتدرنمونی! ازطرفتنهاعاشقت.. گیلاسقرمز! _شیطاندوستدا...