part18

116 15 0
                                    

صبح بود..
جنی روی صندلی به طور نشسته خوابیده بود..
دیشب از شدت نگرانی و بیخوابی روی صندلی خوابش برد..
ناگهان از صدای پرستارها و دکترها جنی بیدار شد..
با خستگی زیاد چشم هاش رو باز و توجهش بهشون جلب شد..
بهشون نگاه میکرد..
تموم دکترها و پرستارها پشت در اتاق کمای لیسا جمع شده بودند و با خوشحالی تمام بهم نگاه میکردند و حرف میزدند..
جنی،با کلافگی با تلاش زیادی بدن بی جون و خسته ی خودش رو حرکت داد و به سمت دکترها رفت..
سپس با تعجب و کنجکاوی ازشون پرسید:«چیزی شده؟!چرا همتون اینجا جمع شدین؟!»
پرستار،با خوشحالی بهش نگاه و لبخندزنان گفت:«لیسا..لالیسا مانوبان بهوش اومده»

جنی،با ناباوری به لیسا نگاه کرد..
لیسا،بهوش اومده بود و لبخندزنان درحال حرف زدن با دکترا بود..
جنی،با ناباوری داخل اتاق شد..
دکتر،رو به جنی با تعجب گفت:«همراهتون..همراهتون جنی کیم اومد»
لیسا،با تعجب به جنی نگاه کرد..
جنی،کنار تخت لیسا اومد و بهش نگاه کرد..
لیسا،بعد کمی مکث رو بهش با ناباوری گفت:«چرا..چرا اینجا اومدی؟!»
طبیعتا بعد اتفاقاتی که بین خودش و جنی رخ داده بود،لیسا هیچ جوره انتظار نداشت جنی برگرده..
ولی جنی دل رحم تر و مهربون تر از این حرف ها بود!
جنی،با بغض رو بهش گفت:«نتونستم نیام..تا خبرو شنیدم،سریع خودمو به اینجا رسوندم»
لیسا،رو بهش بعد مکثی طولانی لبخندی به لب هاش اورد و رو بهش گفت:«حالا که اومدی..دیگه نمیذارم بری،حالا حالاها باید کنارم بمونی»

جنی،با بغض داخل گلوش لبخندی غم انگیز زد و رو بهش گفت:«باشه..فقط تو خوب شو،منم هستم کنارت»
لیسا،با امیدواری و خوشحالی لبخندی بزرگتر تحویلش داد..
جنی هم با همدردی دست های لیسا رو گرفت و به چشم های امیدوارانه ی اون خیره شد..
این لحظه قشنگترین لحظه برای اون بود..
حس میکرد دیگه هیچ تنفری از لیسا به دل نداره..
و قلبش پر از مهر و عشق لیسا شده..
و این رو غنیمت میدونست و ازش راضی بود..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نمیشه❤️‍🩹✨

𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Where stories live. Discover now