شب بود..
جنی هرطور بود،خودش رو به بیمارستان رسوند..
اصلا نفهمید چطور به اونجا رسید..
فقط تموم تلاشش رو کرد تا بهش برسه..
وقتی بالاخره رسید،دوان دوان داخل بیمارستان شد و سریع سراغ بخش پذیرش رفت..
با بغض و گونه هایی خیس از مسئول پذیرش سوال کرد:«ببخشید،لالیسا مانوبان مدل معروف رو به این بیمارستان اوردن؟!شنیدم تصادف کرده»
مسئول،با کنجکاوی و کمی شک و تردید سراغ دفاترش رفت و خطاب به جنی گفت:«بله درسته،صبر کنید ببینم مال کدوم بخش هست»
جنی،سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و در فکر فرو رفت..
نگاهش مضطربش رو به دفاتر داد و منتظر جواب مسئول شد..مسئول،بعد از کمی گشتن با نگاه به دفترش خطاب بهش گفت:«داخل بخش 302بستری هست،داخل کما هستش»
جنی با تشکر خطاب به مسئول گفت:«بله ممنونم»
و سریع دوان دوان به بخش بستری رفت..
از پله ها بالا رفت و به سراغ بخش های مختلف می رفت..
بلاخره به بخش کما رسید و به بخش 302رفت..
به سراغ بستری لیسا رفت و بهش خیره شد..
لیسا،بیهوش بود و سرش دچار ضربه شده بود و بسته شده بود..
یکی از دست ها و پاهاش هم داخل باند بود..
جنی،با ناباوری و ناراحتی باز به گریه افتاد..
باورش نمیشد اون دختر مغرور زیبا رو الان به همچین بلایی گرفتار شده..
و بابت همه چیز خودش رو گناهکار میدونست..ناگهان در همین حین،یه پرستار دستی روی شونه ی جنی گذاشت..
جنی،با تعجب و کمی ترس سریع روشو سمت پرستار برگردوند...
اون یه پرستار دختر جوون بود..
رو به جنی با همدردی و لحنی از محبت پرسید:«شما همراه خانوم مانوبان هستید؟!»
جنی،به خودش اومد و با خجالت زدگی اشک هاش رو پاک کرد و پاسخ داد:«بله،چطور؟!»
پرستار،رو به جنی با لحنی قاطعانه گفت:«ایشون ضربه ی بدی خوردند،تصادف از ناحیه ی سر و دست و پا بوده..به نظر میاد هنگام رانندگی اصلا حال مصاعدی نداشتند و غمگین و ناراحت بودند..به خاطر همین تعادل روانی نداشتند و ماشینشون از مسیر منحرف شده»
جنی،با گریه و تاسف سرشو پایین انداخت و چشم هاش رو بست..
میخواست زمین دهن وا کنه و اون رو ببلعه..
احساس سردرگمی و بلاتکلیفی داشت..
و از همین وضع متنفر بود..پرستار برای دلداری دستش رو روی شونه ی جنی گذاشت و لبخندزنان گفت:«نگرانش نباش..حالش خوب میشه»
جنی،اهسته سرش رو بالا اورد و با کمی امیدواری بهش خیره شد..
اون هم لبخند بزرگتری بهش زد و دستش رو برداشت و به سراغ کارهاش رفت..
جنی،همچنان پرستار رو موقع رفتن انالیز و نگاهش رو ازش گرفت..
سپس در فکر فرو رفت و اشک هاش رو پاک کرد..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه💆🏻♀️✨

YOU ARE READING
𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹
Fantasyتوبراممثلیهرویایی.. کهبرامکوتاهوبهیادموندنیشد.. هرچندکهازمبیزارشدیوترجیحدادیدیگهمنونبینی.. ولیفراموشنکن! منهمونیامکهاگربرایبارهزارممبری.. بازبراتدروبازمیذارمتاپشتدرنمونی! ازطرفتنهاعاشقت.. گیلاسقرمز! _شیطاندوستدا...