part6

119 22 633
                                    

شب بود..
صاحبکار جنی خیلی وقت بود که به خونه رفته بود..
جنی، تنها داخل مغازه درحال کار توی مغازه بود..
به اخرین مشتری،یه رامن فروخت و پولشو ازش گرفت..
پول رو داخل کشوی مخصوص گذاشت و مشتری هم از مغازه بیرون رفت..
سپس یکی از برچسب های قیمت ابمیوه ها و کالاهای داخل یخچال رو برداشت و به سراغ یخچال رفت..
سپس در یخچال رو باز و یکی از ابمیوه ها رو برداشت..
برچسب قیمت رو بهش چسبوند و به سراغ بقیه ابمیوه ها رفت..
همینطور که مشغول این کار بود،صدای قدم های یکی از مشتری ها توجهش رو جلب کرد:«خسته نباشید!»
جنی،بدون اینکه حتی نگاهی به مشتری بندازه قاطعانه در جوابش گفت:«مغازه تعطیله!فروشی نداریم برای خرید میتونید به مغازه ی کوچه پایینی مراجعه کنید»

مشتری چند قدم نزدیک تر شد و داخل اومد..
سپس بعد انالیز کردن جنی و خیره شدن بهش با لحنی قاطعانه گفت:«میدونم..برای خرید نیمدم»
صدای اون مشتری توجهش رو جلب کرد..
برای لحظه ای دست از کار کشید و در فکر فرو رفت..
صدای اون مشتری شبیه به لالیسا بود!
جنی،با کنجکاوی به مشتری اهسته نگاهی انداخت و مطمئن شد اون لالیسا مانوبانه!
موهای طلایی رنگ و بلند..
همراه با پیرهن دامنی کوتاه زرشکی..
و میکاپ ملایم و کفش هایی پاشنه بلند و براق..
همین جزئیات بود که لالیسا رو برای همه ی مردم خاص و به یاد موندنی میکرد..

جنی،با عصبانیت و جدیت نزدیک لیسا شد و رو بهش با لحنی طلبکارانه گفت:«شما از من چی میخوای؟!چرا مدام دنبالم راه می افتید و تعقیبم می کنید؟به عنوان یه سوپراستار به نظر خیلی بیکار میاید که دنبال یه ادمی به سادگی من می‌گردید»
لیسا،ریز خندید و رو به چشم های مملو از عصبانیت جنی با لحنی از خونسردی گفت:«شاید تو درست بگی!شاید هم واقعا بیکار باشم که خودم دنبال کارهای شخصیم برم..اگه صبر بدی و یکم خودت رو کنترل کنی شاید بتونم بگم برای چی به اینجا اومدم»
جنی،با عصبانیت و جدیت باز به لیسا خیره شد و با بی میلی نگاهشو از لیسا به شیشه های در ورودی داد..
سپس کلافه نفس عمیقی کشید و باز به لیسا نگاهی انداخت و با جدیت گفت:«بفرمایید!»
لیسا،با همون لبخند خونسرد و ملایم رو به جنی با لحنی از صمیمیت گفت:«با یکم نوشیدنی چطوری؟!البته اگه فروش دارید»

جنی،با عصبانیت و جدیت باز لیسا رو انالیز و به سمت یخچال رفت..
در یخچال رو باز و دوتا نوشیدنی برداشت..
سپس در اون رو بست و به سراغ لیسا رفت..
رو بهش با لحنی قاطعانه گفت:«میشه 45وون»
لیسا،به سراغ کیف دستیش رفت و از کیف پولش مقدار پول مورد نیاز رو برداشت..
سپس اون رو سمت جنی گرفت و لبخندزنان گفت:«اینم از هزینه»
جنی،با عصبانیت پول رو گرفت و داخل جیبش گذاشت..
سپس همراه لیسا به بیرون رفت تا اونجا سر یه میزی بشینند و بنوشند..
دقایقی بعد..
جنی،سومین پیک رو زد و لیوانش رو روی میز گذاشت..
دست به سینه به لیسا خیره شد و منتظر شروع شدن صحبت های لیسا شد..

لیسا،رو به جنی نفسی عمیق کشید و گفت:«همینطور که میدونی،تموم افراد معروف و به قول خودت سوپراستار نیاز به یه زیردست و مشاور دارند،یکی که بتونه کارهاشون رو یادداشت کنه و در تموم اموراتشون بهشون کمک کنه،من هم یه همچین فردی رو کنار خودم داشتم..ولی متاسفانه چند هفته پیش به دلیل کهولت سن بازنشسته شد..الان من خیلی وقته که دارم دنبال یه زیردست میگردم و فرد مناسبی رو پیدا نمیکنم»
جنی،با بی تفاوتی رو به لیسا گفت:«خوب اینا رو چرا به من میگید؟!»
لیسا،لبخندی بزرگتر به لب هاش اورد و رو به جنی در ادامه گفت:«درسته؛به نظر من تو فرد مناسبی برای این کار هستی،کاریزمای خاصی داری و منظم هستی..من هم دنبال همین ویژگی ها میگردم..البته اجباری در این کار نیست ولی خوب تو میتونی درموردش فکر کنی»
جنی،به معنای تمسخر قاه قاه خندید و رو به لیسا گفت:«من؟!همین مونده من بخوام مشاور یه سوپراستار بشم..از من بگذر،من اهل این امور مسخره نیستم»

لیسا،رو به جنی سریع قاطعانه گفت:«100میلیون!»
جنی،با تعجب رو به لیسا ازش پرسید:«منظورت چیه؟!»
لیسا قاطعانه ادامه داد:«100میلیون تا 900میلیون،بهت حقوق میدم..نظرت؟!»
جنی،با تعجب رو به لیسا بهش نزدیک تر شد و با حیرت‌زدگی و ناباوری گفت:«چیییییی؟100تا900میلیوننن؟!درست شنیدم؟»
لیسا،با لبخندی بزرگتر و مرموزانه گفت:«اره درسته،حتی اگه بخوای میتونم بیشترش هم بکنم»
جنی،با ناباوری و شگفت زدگی در فکر فرو رفت..
پیشنهاد غیرقابل باوری بود..
نمیتونست ردش کنه..
نمیتونست قبولش کنه..
پس فقط سکوت کرد..
لیسا،نفسی عمیق کشید و رو به جنی گفت:«لازم نیست همین الان جواب بدی..میتونی راجبش فکر...»

جنی سریع رو بهش قاطعانه گفت:«قبول میکنم!»
لیسا،با تعجب رو بهش گفت:«چی؟!»
جنی،قاطعانه و سریع در پاسخ گفت:«قبول میکنم..از این کارم استعفا میدم و میشم مشاورتون،قبول میکنم»
لیسا،ریز خندید و رو بهش گفت:«میدونستم قبولش میکنی»
جنی،با رضایتمندی و خوشحالی لبخندی بزرگ تحویلش داد..
باورش نمیشد بلاخره داره یه پیشنهاد کاری به این خوبی دریافت میکنه..
کاری که میتونه وضعیت مالی خودش و مادرش رو از این رو به اون رو کنه..
و خیلی جای پیشرفت داره..
پس جنی عمیقا احساس خوشبختی میکرد و فکر میکرد بلاخره داره زندگی میکنه..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤎✨

𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Où les histoires vivent. Découvrez maintenant