جنی،با کلافگی خیلی زیاد به خونه رسید..
از نیمه شب گذشته بود..
به اتاقش رفت و خسته روی تختش نشست..
همینطور که در فکر فرو رفته بود،روی تختش دراز کشید..
به سقف چشم دوخت و چیزی که اتفاق افتاد رو مرور کرد..
*فلشبک*
لیسا، لب هاش رو به لب های جنی نزدیک و سخت مشغول بوسیدنش شد..
*پایانفلشبک*
با خجالت زیادی سرش رو تکون داد و سعی کرد همه چیز رو فراموش کنه..
با خودش زیرلب گفت:«غیرممکنه..حتی فکر کردن بهش مسخرست!سعی میکنم فراموشش کنم و بگم که فقط یه خواب بوده»
چشم هاش رو اهسته بست و سعی کرد بخوابه..
اما با یاداوری رقص پرفکت لیسا،باز فکر اون دختر مو طلایی به سراغش اومد..زیرلب با حیرتزدگی با خودش گفت:«ولی رقصش خیلی زیبا بود..هیچکس رو به زیبایی اون ندیده بودم،به نظرم اون خیلی منحصر به فرد و خاص بود»
لبخندی زیبا به لب هاش اورد..
حتی با فکر به لیسا همه چیز براش زیبا و متفاوت میشد..
ولی نمیتونست اتفاقی که پیش اومده رو فراموش کنه..
پس باز مانع فکر به لیسا شد و خطاب به خودش گفت:«نه!من نمیتونم بهش فکر کنم..حتی یه ثانیه،اون زندگی و کلا تایپش با من متفاوته و اصلا در حد من نیست که بخوام درمورد یه سلبریتی تصمیم بگیرم»
پس باز چشم هاش رو بست و با خالی کردن ذهنش سعی کرد به خواب بره..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤎🫶🏻

VOUS LISEZ
𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹
Fantasyتوبراممثلیهرویایی.. کهبرامکوتاهوبهیادموندنیشد.. هرچندکهازمبیزارشدیوترجیحدادیدیگهمنونبینی.. ولیفراموشنکن! منهمونیامکهاگربرایبارهزارممبری.. بازبراتدروبازمیذارمتاپشتدرنمونی! ازطرفتنهاعاشقت.. گیلاسقرمز! _شیطاندوستدا...