جنی،کار پاره وقتش تموم شده بود..
نیمه شب بود..
از صاحبکارش خداحافظی کرد و به بیرون از مغازه رفت..
درو پشت سرش بست و خواست چند قدم به سمت رو به رو برداره که ناگهان باد یه برگه ی تبلیغاتی رو جلوی پاهاش قرار داد..
جنی،با تعجب نگاهی مملو از کنجکاوی به برگه انداخت..
برگه،تبلیغ از یکی از معروف ترین بارها بود که در ادامه نوشته شده بود:«افراد معروف و سلبریتی هم قراره در این مهمونی حضور داشته باشند!»
جنی،با تعجب برگه رو برداشت و شروع به انالیز کردن و خوندنش کرد:«*idol dance*یکی از معروف ترین بارهای تازه افتتاح شده در خاورمیانه..شانس دوباره برای بازدید افراد مشهور و سلبریتی در کنار خود و گذراندن اوقات فراغت خود با سلبریتی مورد علاقه ی شما!اگر شما هم میخواهید یکی از بهتریت شب های زندگیتان را با انها شریک شوید idol danceیکی از بهترین پیشنهادات برای شماست»جنی،بعد کامل خوندن محتوای برگه با کمی شک و تردید در فکر فرو رفت..
بعد سخت کار کردن دلش یه تفریح متفاوت میخواست تا بتونه تموم این خستگی ها رو از تنش بشوره..
ولی از یه طرف میترسید مادرش نگرانش بشه و اون اینو نمیخواست..
ولی ناگهان چیزی به خاطرش اومد..
*فلشبک*
صبح بود..
جنی درحال حاضر شدن برای رفتن به سرکار بود..
مادرش که درحال خوردن صبحونه بود،رو به دخترش با لحنی قاطع گفت«من امروز میرم خونه ی خانوم پارک تا بهش برای تهیه ی لوازم عروسی دخترش کمک کنم..نگرانم نشو،میتونی بعد از اتمام کارت هرجا که خواستی بری..انقدر به خودت سختی نده و یکم خوش بگذرون!»
*پایانفلشبک*
جنی،نفس عمیقی کشید و بلاخره تصمیمش رو گرفت و راه افتاد..
دلش میخواست برای اولین بار هم که شده،رفتن به یه بار رو تجربه کنه..
و حداقل بتونه کمی بنوشه و شاید هم برقصه!ساعاتی بعد..
جنی،لباسی که چندسال پیش خریداری کرده بود رو پوشیده بود رو جلوی اینه انالیز کرد..
یه لباس مایل به صورتی با استین های پفی سفید بود..
این لباس رو چند سال پیش جنی به صورت قسطی برای مراسم ازدواج یکی از دوستاش خریداری کرده بود..
موهاش رو با اتوی مو صاف کرده بود و یه میکاپ ساده و ملایم کرده بود..
بعد که به خودش اومد،رو به اینه خطاب به خودش گفت:«قشنگه..ولی امیدوارم برای بار مناسب باشه!»
و سپس نگاهشو از اینه به کیف دستی کوچیکش داد و با برداشتنش خونه رو به مقصد بار ترک کرد..
دقایقی بعد..
جنی،یه تاکسی گرفته بود..
سوار تاکسی بود و سرگرم گوشی بود..مثل همیشه درحال چک کردن اینستاگرامش بود..
دیدن روزمرگی های سلبریتی ها و افراد معروف..
و اینکه چطور روتین های پوستیشون رو حفظ میکنن و به زیباییشون اهمیت میدن..
یا دیدن خوشگذرونی هاشون و بارها و مسافرت هایی که میرن..
همه و همه جزو سرگرمی های جنی بود..
در همین حین بود که ناگهان صدای انبوه بوق و سر و صدای ماشین ها جنی رو به خودش اورد..
جنی با کنجکاوی نگاهشو از گوشی به ماشین ها داد..
تموم اونها ماشین های مدل بالا و شیکی بودند..
و همگی در صف انتظار ورود به بار بودند..
جنی،با دیدن اون همه تجمل با تاسف اهسته به خودش گفت:«احساس میکنم جایی میون اونها ندارم..به نظر میاد همه ی اونها سلبریتی و مشهور هستند»

YOU ARE READING
𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹
Fantasyتوبراممثلیهرویایی.. کهبرامکوتاهوبهیادموندنیشد.. هرچندکهازمبیزارشدیوترجیحدادیدیگهمنونبینی.. ولیفراموشنکن! منهمونیامکهاگربرایبارهزارممبری.. بازبراتدروبازمیذارمتاپشتدرنمونی! ازطرفتنهاعاشقت.. گیلاسقرمز! _شیطاندوستدا...