6ماه بعد..
ظهر بود..
مراسم ازدواج باشکوهی برگزار شده بود..
همه حضور داشتند..
اعم از مدل های معروف و بازیگرهای سینما و تلویزیون تا مردم عادی و طرفدارهای مانوبان..
مراسم ازدواج لیسا و جنی بود..
لیسا از خیلی وقت پیش تصمیم به این کار داشت..
تصمیم داشت بعد اینکه با جنی وارد رابطه بشه،باهاش صمیمی بشه و ازدواج کنه..
یکی از خدمتکارهای لیسا سریع پیش مسئول مراسم رفت و رو بهش با لحنی مملو از استرس گفت:«پس چی شد؟!همچی فراهمه؟!میوه ها مهمونا صندلیا همچی هست؟!»
مسئول،رو بهش با خونسردی گفت:«بله،نگران هیچی نباشید همه چیز فراهم و در جای خودشه»خدمتکار لبخند ریزی زد و در پاسخ زیرلب گفت:«پس خوبه ممنونم»
و سریع پیش لیسا و مهمونا برگشت..
لیسا،لبخندزنان درحال انالیز کردن مهمونا بود..
جنی،لبخندزنان درحالی که دست هاش در دست های لیسا بود،بهش خیره شده بود و بعد نگاهشو از لیسا به مهمونای حاضر در مراسم داد..
پدر روحانی که از کلیسا از طرف لیسا دعوت شده بود،رو بهشون با صدایی واضح و رسا گفت:«خیلی خوب،شروع میکنم خانوم مانوبان!»
لیسا،لبخندزنان به جنی نگاه کرد و با نگاه مملو از عشق و لبخند جنی،سپس نگاهشو با خوشحالی به مرد داد..
مرد،رو بهشون با قاطعیت گفت:«خیلیخوب..خانوم مانوبان،ایا شما حاضرید قسم بخورید به خانوم کیم وفادار و متعهد خواهید موند؟!»لیسا،لبخندزنان با قاطعیت رو بهش گفت:«بله،قسم میخورم..همراه اون در هر لحظه و هرجا خواهم ماند و همیشه بهش عشق میورزم و مراقبش هستم»
مرد،لبخندزنان رو بهش گفت:«خیلیهمعالی!خانوم کیم شماهم میتونید قسم بخورید؟!»
جنی،لبخندزنان چند قدمی جلو اومد و رو به روی مرد قرار گرفت..
سپس رو به لیسا لبخندزنان گفت:«قسم میخورم،همراه اون در هر لحظه و هرجا خواهم ماند و همیشه بهش عشق میورزم و مراقبش هستم»
مرد،با لبخند رضایتمندانه ی بزرگتری رو بهشون گفت:«عالیه!امیدوارم زندگی خوب و مملو از ارامشی رو شروع کنید،خانوم مانوبان و خانوم کیم از این لحظه به بعد یک زوج و یک همراه در زندگی معرفی میشن..امیدوارم برای همیشه در کنارهم به زندگی شیرینتون ادامه بدید»لیسا،لبخندزنان به جنی نگاه کرد..
جنی هم لبخندزنان دست لیسا رو محکم تر در دست هاش گرفت..
دست و تشویق های مهمون های داخل مراسم در همه جا شنیده میشد..
همگی از این همراهی و عشق این دو خوشحال و مفتخر بودند..
لیسا،لبخندزنان رو به روی جنی قرار گرفت..
جنی هم لبخندزنان به چشم های لالیسا خیره شد..
لیسا،بازو های جنی رو گرفت و بهش نزدیک و نزدیک تر شد..
سپس لب هاش رو به لب های جنی قرار داد و اون رو بوسید..
جنی هم لبخندزنان مشغول بوسیدن اون شد..
تموم مهمون ها لبخندزنان و با شگفت زدگی با دست و جیغ زدن اونا رو تشویق کردند..
و حتی بعضی از اونها به شدت تحت تاثیر گرفتند و براشون اشک شوق میریختند..این لحظه به شدت زیبا و به یاد موندنی بود..
مثل یه خاطره ی گرم و عاشقانه..
که همیشه در ذهن همگی ثبت میشه و ازش یاد میکنند..
سپس،لیسا لب هاش رو از لب های جنی جدا و به انگشتری که داشت،نگاه کرد..
سپس یکی از دست های جنی رو جلو اورد و انگشتر رو به انگشت جنی جا کرد..
و در مقابل جنی لبخندزنان انگشتر رو در دست لیسا کرد و اونا رسما مزدوج شدند..
سپس جنی با خوشحالی به چشم های لیسا نگاه کرد و اون رو در اغوش گرفت..
مهمون ها هم باز با دست و همراهی هاشون باهاشون همراهی کردند..
و این یکی از قشنگترین خاطره های جنی بود..
که برای لیسا هم ثبت شد و به یاد موندنی شد..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نمیشه🛐✨
YOU ARE READING
𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹
Fantasyتوبراممثلیهرویایی.. کهبرامکوتاهوبهیادموندنیشد.. هرچندکهازمبیزارشدیوترجیحدادیدیگهمنونبینی.. ولیفراموشنکن! منهمونیامکهاگربرایبارهزارممبری.. بازبراتدروبازمیذارمتاپشتدرنمونی! ازطرفتنهاعاشقت.. گیلاسقرمز! _شیطاندوستدا...