part7

134 22 0
                                    

جنی،به حد زیادی نوشیده بود و الان مست شده بود..
نیمه شب بود..
جنی،از شدت مستی توی حالت خواب و بیداری بود و لیسا اون رو سوار ماشینش کرد و همراه خودش به خونه برد..
توی راه بودند..
راننده ی شخصی لیسا،با نگاه به اینه ی کوچیک ماشین و دیدن جنی کنار لیسا و گذاشتن سرش روی شونه ی لیسا با لحنی از تعجب گفت:«خانوم میخواید این دختر رو همراه خودتون بیارید؟!»
لیسا،با نگاه مملو از غرور رو بهش با لحنی طلبکارانه گفت:«به تو ربطی داره؟!»
راننده سریع هول شد و با شرمندگی نگاهش رو از اینه به مسیرش داد و پاسخ داد:«خیر خانوم منو ببخشید»
لیسا،با عصبانیت و جدیت کامل نگاهش رو از راننده گرفت و به جنی داد..

*دقایقی بعد..
راننده،لیسا رو به خونه اورد..
راننده سریع پیاده شد و در ماشین رو براش باز کرد..
لیسا هم همراه جنی پیاده شد و بازوهای جنی رو گرفته بود تا اون رو کنار خودش نگه داره..
راننده،با تعجب رو به لیسا و جنی با ناباوری گفت:«خانوم این دختر لایق این نیست که به داخل این خونه بیاد بهتره که این کار رو انجام ندید»
لیسا،با عصبانیت و جدیت رو بهش گفت:«اینجا خونه ی منه..و این من هستم که تعیین میکنم چه کسی به خونم بیاد و چه کسی نیاد نه تو!به عنوان یه راننده ی شخصی زیادی داری فضولی میکنی»
راننده،با شرمندگی و خجالت زدگی سرش رو پایین انداخت و در جواب گفت:«گستاخی من رو ببخشید،هرطور که شما بفرمایید»
لیسا،با جدیت و سردی نگاهش رو از راننده به داخل خونه داد و جنی رو همراه خودش به داخل خونه برد..

خونه ی لیسا کاملا اشرافی و تجملاتی بود..
یه حیاط بزرگ و دلباز داشت و فضای سبزش به هرکسی روحیه ای خوب می‌بخشید..
و بالکن هایی بزرگ و جا باز داشت که فضای خوبی برای شروع یه صبح عالی بود..
کاشی ها و ساخت این خونه از رنگ طلایی و سفید بود که توجه هرکس رو به خودش جلب میکرد..
و فضای بزرگ و زیبای داخل خونه و اتاق های اون واقعا خواستنی و شگفت انگیز بود..
لیسا،جنی رو به اتاق خوابش برد..
جنی رو روی تختش دراز داد و پتو رو روی اون کشید..
و نگاهشو از جنی به در خروجی داد و خواست بره که ناگهان..
جنی دستش رو گرفت و رو به لیسا با چشم هایی نیمه باز گفت:«نرو؛پیشم بمون..نمیخوام تنها بمونم»
لیسا،با تعجب اهسته نگاهش رو به جنی داد..

چشم های مظلوم و لحن ملتمسانه ی جنی..
لیسا رو دلسوز تر میکرد و بهش اجازه ی خروج نمیداد..
پس بنابراین لیسا با کنجکاوی گوشه ی تخت نشست و رو به جنی اهسته گفت:«برای چی بمونم؟تو که از من خوشت نمیومد»
جنی،با همون چشم های خواب الود ادامه داد:«پیشم بمون...باهم بریم خونه،کنارم بشین و باهام فیلم ببین..تنهام نذار من اگه بری تنها میشم»
لیسا،رو به جنی با دلسوزی خاصی خیره شد و اهسته رو بهش گفت:«پیشت میمونم..فقط به خاطر اینکه ازم خواستی،ولی چرا همه چیز رو درون خودت ریختی و بهم چیزی نگفتی؟»
جنی،رو بهش با چشم هایی کلافه و لحنی خسته گفت:«کنارم بخواب..دراز بکش،موهام رو نوازش کن..حواست بهم باشه،بهت نیاز دارم»
لیسا،با دلسوزی و دل رحمی اهسته کنارش دراز کشید و بهش خیره موند..

جنی،بهش خیره موند و اروم یکی از دست هاش رو گرفت..
لیسا،با تعجب به دستش که در دست جنی هست،خیره شد..
جنی،اهسته خودش رو در دل لیسا جا داد و اون رو در اغوش گرفت..
سپس چشم هاش رو بست و در خواب فرو رفت..
لیسا،هم اهسته دستش رو به سمت موهای مشکی رنگ جنی اورد و مشغول نوازش اون شد..
و دست جنی رو محکم در دست هاش گرفت..
نمیدونست چرا و چه چیزی باعث این اتفاق شده..
ولی یه حسی داشت که انگار نمیخواد جنی رو تنها بذاره..
و دلش میخواست کنارش بمونه و بهش بگه"هی‌من‌اینجام!"
و همین برای لیسا کافی بود و بهش ارامش میداد..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه❤️‍🩹✨

𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Where stories live. Discover now