part12

105 15 2
                                    

نیمه شب بود..
جنی،خسته و کلافه به خونه برگشت..
به اتاقش رفت و درو محکم پشت سرش بست..
صدای کوبیده شدن در داخل خونه پیچید..
جنی،نگاهش به پنجره ی اتاقش دوخته شده بود..
پنجره ای که با پرده هایی رنگین و زیبا پوشیده شده بود..
در فکر فرو رفته بود..
هنوز نتونسته بود افکار بهم ریخته و مبهم ذهنش رو مرتب کنه..
و سردرگم و پریشون بود..
ناچار به سراغ تختش رفت و روی اون نشست..
گوشی خودش رو از داخل کیفش خارج کرد و اون رو روشن کرد..
بعد زدن رمز ورود،سریع به سراغ گالریش رفت..
گالری جنی پر شده بود از عکس های پست شده ی لیسا داخل اینستاگرام..

اول از همه با عصبانیت و جدیت تموم اون عکس ها رو انتخاب و با زدن گزینه ی دیلیت تموم اونا رو حذف کرد..
سپس به سراغ اینستاگرام رفت و اکانت لیسا رو پیدا کرد..
بدون انالیز پیجش و تماشای پست اپلود شده ی جدیدش اون رو انفالو و گوشیش رو خاموش کرد..
سپس گوشی رو داخل تختش رها کرد و دراز افتاد روی تختش..
هنوز فکرش درگیر بود..
فکر حرف های بی معنی لیسا و اولین باری که اون رو ملاقات کرد..
نمیتونست از فکرش بی تفاوت بگذره..
انگار دنبال دلیل برای قانع کردن خودش بود..
برای اینکه بتونه لیسا رو فراموش و به زندگی عادی و بی دغدغه ی خودش ادامه بده..
اما نمیتونست!
ولی جنی به یه چیز سخت باور داشت..

اونم این بود که خواب بهترین راه برای فراموش اتفاقات روزت و داشتن ارامش درونی هست..
پس طبق باورهاش این کار رو ترجیح داد و چشم هاش رو بست و به خواب فرو رفت..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨🫶🏻

𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Where stories live. Discover now