part10

99 16 0
                                    

شب بود..
جنی،با کلید انداختن داخل در درو باز کرد و داخل شد..
مادرش،برای خوردن غذا و چیدن سفره به سالن اومد و ناگهان با تعجب و خوشحالی بهش نگاه کرد..
جنی،داخل شد و درو پشت سرش بست..
سپس لبخندزنان به مادرش نگاه کرد و با لحنی از خوشحالی گفت:«به به سلام به مامان قشنگم،چه خبرا میخواستی شام بخوری؟!»
مادرش،لبخندزنان سمت دخترش اومد و رو بهش گفت:«اره!ولی منتظرت بودم..خوشحال شدم که اومدی،نمیخواستم تنها شام بخورم»
جنی،لبخندزنان کیف و وسایلش رو زمین گذاشت و به سمت سفره رفت و گفت:«منم نمیخواستم تنها بمونم..از تنهایی کلافه شده بودم،گفتم امروز رو بیام کنارهم باشیم»
و سپس بعد تموم کردن حرفش شروع به انداختن سفره کرد..

مادرش،لبخندزنان نزدیکش شد و رو بهش با لحنی از محبت پرسید:«از کارت چه خبر؟!اوضاع رو به راهه؟!»
جنی،با خوشحالی و شگفت زدگی در پاسخ گفت:«اره عالیه!اتفاقا کارم رو عوض کردم..یه کار خیلی بهتر پیدا کردم،از اون سوپر مارکت استعفا دادم و الان دارم برای یه ادم معروف کار میکنم..اون یه مدله،من شدم مشاور اون!باورت میشه؟!ماهی 100تا 900میلیون هم حقوق دارم..تازه گفت اگه بخوام میتونه بیشترش هم بکنه!»
بعد تموم شدن پهن کردن سفره ی غذا،شروع به چیدن غذاها کرد..
غذا پاستا بود..
مادرش،لبخند امیدواری با ناامیدی از میون لب هاش محو شد و با کمی نگرانی به دخترش نگاه کرد..

سپس با نگرانی و ترس خاصی خطاب به دخترش گفت:«اما اگه همون کار قبلیت رو ادامه میدادی بهتر بود..سلبریتی ها که معرفتی ندارند اگه کارت خوب نباشه با یکی دیگه عوضت میکنن»
جنی،لبخندزنان با امیدواری و محبت خاصی جواب داد:«نگران نباش مادر من!ادم خوبیه..البته یکم مرموز و عجیب رفتار میکنه ولی باز میشه بهش اعتماد کرد،توهم لطفا انقدر نگران من نباش و یکم به خودت فکر کن!»
و سپس لبخندزنان نگاهش رو از غذاها به مادرش داد و نزدیکش شد و گونه ی مادرش رو با لبخند بوسید..
و سپس لبخندزنان به سراغ اتاقش برای عوض کردن لباس هاش رفت..
مادرش هم لبخندزنان دخترش رو حین رفتن به اتاقش انالیز کرد و لبخند اون با محبت بیشتری بزرگتر شد..
و سپس نگاهشو از دخترش به سفره ی غذا داد..

و لبخندزنان و امیدوارانه در فکر فرو رفت..
اون دخترش رو دوست داشت..
چون جنی تنها فرزند و دختر اون بود..
براش از هرکس دیگه ای عزیزتر و مهم تر بود..
و بیشتر از همه براش ارزش قائل بود..
و تموم این نگرانی و ترس ها هم از عشقش به دخترش بود..
و اون رو ستایش میکرد..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♥✨

𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Where stories live. Discover now