صبح بود..
لیسا سر میز صبحونه بود..
پادوی اون هم درحال چیدن سفره بود..
سپس بعد اتمام چیدن سفره،ادای احترام کرد و رو به لیسا گفت:«خانوم..امروز برای عکسبرداری باید اماده بشید،من کاراتون رو حاضر میکنم تا..»
هنوز حرفش رو تموم نکرده بود که لیسا با قاطعیت و لحنی طلبکارانه خطاب بهش گفت:«کنسلش کن!»
پادو،رو به لیسا با شرمندگی و تعجب گفت:«ولی خانوم!این عکسبرداری خیلی مهمه باید حتما حضور..»
لیسا،با عصبانیت و داد و فریاد رو به پادو گفت:«مگه کری؟!گفتم نمیخوام برم!»
پادو،ترسیده و با خجالت باز ادای احترام کرد و زیرلب چشمی گفت..
سپس اتاق رو ترک و با بستن در خارج شد..
لیسا،با عصبانیت لیوان ابجو رو برداشت..
همینطور که در فکر فرو رفته بود و به شدت عصبانی بود،لیوان رو حول دستاش میچرخوند..سپس با عصبانیت با به یاد اوردن حرف های جنی لیوان رو با خشم به سمت زمین پرتاب کرد..
و لیوان به تیکه های ریز و هزارتایی شکسته شده تبدیل شد..
و ابجوی داخلش هم روی زمین ریخته شد..
لیسا،با عصبانیت زیرلب خطاب به جنی گفت:«فکر میکنی میتونی از دست من قصر در بری؟!کور خوندی!نمیزارم یه اب خوش از گلوت پایین بره»
و سپس در فکر فرو رفت و دست هاش رو با عصبانیت مشت کرد..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🫦✨
YOU ARE READING
𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹
Fantasyتوبراممثلیهرویایی.. کهبرامکوتاهوبهیادموندنیشد.. هرچندکهازمبیزارشدیوترجیحدادیدیگهمنونبینی.. ولیفراموشنکن! منهمونیامکهاگربرایبارهزارممبری.. بازبراتدروبازمیذارمتاپشتدرنمونی! ازطرفتنهاعاشقت.. گیلاسقرمز! _شیطاندوستدا...