صبح بود..
لیسا،قرار بود از بیمارستان مرخص بشه..
چون حالش خیلی بهتر شده بود..
به کمک پرستارها و جنی از تخت روی ویلچرش نشست..
یکی از پرستارها لبخندزنان رو بهش گفت:«چقدر خوشحالم که حالتون بهتر شده،راستش هیچوقت فکرشو نمیکردم بتونم از نزدیک ببینمتون..من یکی از طرفدارای پر و پا قرصتون بودم،همیشه ویدیوها و پستاتون رو داخل اینستاگرام چک میکردم و حواسم بهتون بود..اینکه دیگه نمیتونم شما رو ببینم منو ناراحت میکنه»
لیسا،لبخند کوچیکی به لب هاش اورد و رو بهش گفت:«کی گفته دیگه نمیتونی منو ببینی؟!من مکان های مختلف برای عکسبرداری و تبلیغات میرم..میتونی اونجا مثل فن های دیگه بیای و من رو از نزدیک ببینی»
پرستار،لبخندزنان با خجالت زدگی سرش رو پایین انداخت و در فکر فرو رفت..
جنی،دستش رو روی ویلچر لیسا قرار داد و خطاب بهش اهسته گفت:«خوب دیگه..باید بریم»پزشک لیسا،رو بهش با لحنی از قاطعیت و محبت گفت:«در ضمن یادتون باشه به هیچ عنوان فعالیت هاتون رو برای مدلینگ شروع نکنید،حداقل باید یک ماه یا سه هفته استراحت کنید و بعد کارتون رو شروع کنید..یادتون باشه حتما داروهاتون رو مصرف کنید»
جنی،لبخندزنان رو بهش در پاسخ گفت:«حتما..من حواسم بهشون هست،بهشون میگم داروهاشون رو مصرف کنن و به اندازه ی کافی استراحت کنند»
پزشک لیسا زیرلب از جنی تشکر کرد و به لیسا لبخندزنان خیره شد..
جنی،با حرکت دادن ویلچر لیسا رو سمت ماشینش برد..
در ماشین رو راننده براش باز کرد و لیسا به کمک جنی از روی ویلچر بلند شد..
سپس سریع داخل ماشین نشست و جنی درو براش بست..
سپس سمت پزشک و پرستارها رفت و لبخندزنان رو بهشون گفت:«ببخشید این چند روز خیلی بهتون زحمت دادیم،شاهد زحمت هاتون در این چند روز بودم..چشم از لیسا برنمیداشتید،میدونم هرچقدر هم ازتون تشکر کنم کافی نیست..ولی بازهم ازتون ممنونم»پزشک،لبخندزنان دستش رو روی شونه ی جنی قرار داد و رو بهش گفت:«ما کاری نکردیم،هرکاری کردیم وظیفمون بود..الانم هممون خیلی خوشحالیم که حال خانوم مانوبان بهتر شده،امیدواریم هرچه زودتر بتونن باز روی پاهاشون بایستن و بدرخشن»
جنی،لبخندزنان ازشون تشکر کرد و بعد خداحافظی باهاشون به سمت ماشین رفت و سوار شد و درو بست..
سپس راننده استارت ماشین رو زد و بعد روشن کردن ماشین،دور زد و قبل راه افتادن جنی لبخندزنان باهاشون خداحافظی کرد و راه افتادند..
پزشک،لبخندزنان به پرستارها نگاهی انداخت و پرستارها هم با لبخند بهشون پاسخ میدادند..
سپس پزشک،با محبت دستی روی بازوی یکی از پرستارها کشید و به داخل بیمارستان رفت..
پرستارها هم پشت سرش به داخل رفتند..
دقایقی بعد..در راه برای رسیدن به خونه ی لیسا بودند..
حدودا نیم ساعت دیگه به مقصد میرسیدند..
جنی،گرمش شده بود و یکی از پنجره های ماشین رو برای خودش باز کرد..
سپس لبخندزنان دست هاش رو لبه های پنجره قرار داد و غرق تماشای منظره شد..
موهاش توی باد میرقصیدند و به صورتش بادی ملایم میخورد..
و این برای جنی ارامش بخش و زیبا بود..
لیسا،با بی تفاوتی نگاهی به جنی انداخت و ازش پرسید:«گرمت شده؟!»
جنی،بدون برگردوندن خودش به سمت لیسا جواب داد:«اره»
لیسا،با قاطعیت روشو برگردوند و خطاب به جنی جواب داد:«خوب معلومه!چون من هاتم»
جنی،با تعجب و ناباوری لبخندش محو شد و به لیسا نگاه کرد..
راننده هم از حرف لیسا با خجالت زدگی سرش رو پایین انداخت و لبخندی زد...لیسا معمولا از این حرف ها زیاد میزد..
چون اعتماد به نفس خیلی زیاد و خوبی داشت و به همین اخلاقش هم معروف بود..
و این اخلاقش برای اطرافیانش جالب و گاهی فان بود!
و گاهی هم لیسا رو برای طرفدرانش دوستداشتنی میکرد..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه❤️🩹✨

ESTÁS LEYENDO
𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹
Fantasíaتوبراممثلیهرویایی.. کهبرامکوتاهوبهیادموندنیشد.. هرچندکهازمبیزارشدیوترجیحدادیدیگهمنونبینی.. ولیفراموشنکن! منهمونیامکهاگربرایبارهزارممبری.. بازبراتدروبازمیذارمتاپشتدرنمونی! ازطرفتنهاعاشقت.. گیلاسقرمز! _شیطاندوستدا...