part16

109 14 6
                                    

شب بود..
جنی مثل همیشه مغازه بود..
یه کامیون واسه مغازشون کالا و فروش جدید اورده بود و جنی درحال استخراج کردن کالاها و قرار دادنشون داخل مغازه بود..
کالاهایی مثل اب معدنی،مواد غذایی و خوراکی ها..
صاحبکار هم درحال کمک به جنی بود..
ناگهان در همین حین گوشی جنی زنگ خورد و توجهش رو جلب کرد..
کالا رو سریع روی زمین گذاشت و گوشیش رو از داخل جیبش دراورد..
توجه راننده کامیون و صاحبکار به جنی جلب شد..
جنی،با خجالت رو بهشون گفت:«ببخشید..من برم دو دقیقه این تماس رو جواب بدم و برگردم»
و سریع بعد تموم کردن حرفش به سمت گوشه ی مغازه رفت..
میشه گفت نزدیک قفسه های فروش..

صاحبکار کار جنی رو ادامه داد و مشغول خارج کردن کالاها شد..
جنی،سریع تماس رو جواب داد و با لحن قاطعانه ای گفت:«الو؟!بفرمایید»
از اونجایی که شماره ناشناس بود،جنی مخاطب تماس رو نمی‌شناخت..
و برای همین با اون رسمی حرف میزد..
فرد پشت تماس یه مرد بود..
با لحنی محترمانه جواب داد:«سلام خانوم،ببخشید شما خانوم جنی کیم هستید؟!»
جنی،با تعجب و کنجکاوانه پاسخ داد:«بله،ولی شما اسم و فامیل من رو از کجا می‌دونید؟!»
مرد ادامه داد:«شمارتون رو از داخل گوشی خانوم مانوبان پیدا کردم،اسمتون هم "جنی‌کیم" سیو کرده بود..متاسفانه ایشون رو مدتی پیش به بیمارستان اوردن و مثل اینکه در حادثه ی یه تصادف سهمگین به کما رفتن و دچار شکستگی دست و پا شدن..من پزشکشون هستم،لطفا اگه ایشون رو می‌شناسید هرچه سریع تر خودتون رو به بیمارستان برسونید و فرم همراه رو پر کنید!»

جنی،کاملا شوک شده بود..
چیزی که شنیده بود رو باور نمیکرد..
به زمین خیره شده بود و در فکر فرو رفته بود..
از شدت ناراحتی و تاسف گوشی خودش رو از کنار گوشش به پایین اورد..
توجه صاحبکار با تعجب به جنی جلب شد..
ازش با تعجب پرسید:«جنی..جنی چیزی شده؟!صدامو میشنوی؟!چی شده؟!»
ولی جنی انقدر هول شده بود و ترسیده بود که اصلا متوجه حرف های صاحبکارش نشد!
و توجهی بهشون نکرد..
پس در همین حین سریع نگاهش رو به کیف دستیش داد و با برداشتنش با شک و تردید سریع تصمیمش رو گرفت و شروع به دویدن برای خروج از مغازه کرد..
صاحبکار جنی با تعجب با نگاه بهش گفت:«جنیییی..هی کجا میری؟!جنی با توعم ما هنوز خیلی کار داریم»

ولی جنی بازهم توجهی از خودش نشون نداد و دوان دوان از مغازه رفت..
نمیتونست خودش رو کنترل کنه و اشک هاش از چشم هاش شروع به سرازیر شدن می کردند..
ناگهان یاد حرف های خودش به جنی و خاطراتش با لیسا افتاد..
*فلش‌بک*
جنی با عصبانیت رو به لیسا ادامه داد:«حالا که فکرشو میکنم مامانم راست میگفت..مامانم میگفت شما سلبریتی ها فقط به فکر منافع خودتون هستید..اول فکر میکردم این ناعادلانه هست و باهاش مخالف بودم،اما الان میبینم حرف هاش کاملا درست بود،من هم عین ادمای خوشگذرون دورت نیستم و خودمو قربانی هوس های دو روزه ی تو نمیکنم»
*پایان‌فلش‌بک*
جنی،ناگهان دست از دویدن کشید و رو زانوهاش خم شد..
گریه کنان روی زمین نشست و شروع کرد بلند بلند گریه کنه..
اون خودش رو مقصر میدونست..
اون حرف های بدی به لیسا زده بود..
حرف هایی که واقعا درداور بودند و باعث ناراحتی برای لیسا می‌شدند..
پس جنی فقط نمیدونست چیکار کنه..
اون میخواست برای لیسا جبران کنه..
و بهش بگه که اشتباه کرده..
ولی برای این کار خیلی دیر بود..
و جنی از این میترسید که هیچوقت بخشیده نشه..





سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه❤️‍🩹✨

𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹Where stories live. Discover now