عصر بود..
لیسا،به خونه رسید..
جنی اون رو نشسته روی ویلچر داخل خونه برد..
بقیه افراد هم ماشین رو پارک میکردند و وسایل رو به خونه میاوردند..
جنی،وقتی لیسا رو داخل خونه اورد..ویلچر اون رو رها کرد و ازش دور شد..
سپس خطاب بهش قاطعانه گفت:«خوب من برم وسایل رو بیارم خونه»
لیسا،سریع مانع اون شد و در جوابش گفت:«نه،خودشون میارن تو همینجا بمون»
جنی،با تعجب به لیسا نگاه کرد و بعد مکثی کوتاه با شک و تردید گفت:«ولی وسایل زیاده..نمیتونن اون همه وسایل رو..»
لیسا سریع رو بهش قاطعانه گفت:«گرسنمه!»جنی،با تعجب به لیسا نگاه کرد و تعجبش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد..
لیسا،قاطعانه رو بهش ادامه داد:«درست شنیدی،از صبح که بیمارستان بودم تا الان چیزی نخوردم..میشه برام یه چیزی درست کنی؟!»
جنی،نگاهشو از لیسا گرفت و با شک و تردید به اشپزخونه نگاه کرد..
سپس نفسی عمیق کشید و با تعجب و قاطعانه گفت:«ولی تو اشپز مخصوص داری..میتونی از اون بخوای برات غذا درست کنه،چرا از من میخوای؟!»
لیسا،بدون هیچ مکثی قاطعانه گفت:«چون دستپخت اون برام تکراری شده،دیگه دوست ندارم غذایی از اون رو بخورم..دوست دارم یه دستپخت جدید رو امتحان کنم»
جنی،با تعجب باز نگاهشو به لیسا داد..
لیسا هم لبخندی بامزه تحویلش داد..دقایقی بعد..
جنی ناچار تسلیم تصمیم لیسا شد..
و شروع به اشپزی کرد..
اون تصمیم داشت برای غذا دوکبوکی درست کنه..
چون غذای مورد علاقه ی اون بود..
اول از همه روغن کنجد رو داخل یه تابه ی بزرگ ریخت..
منتظر شد تا به حرارت بیاد..
و وقتی به حرارت دراومد،پیازچه رو داخل روغن کنجد سرخ کرد..
تا وقتی که به حدی رنگ طلایی به خودش بگیره..
ارد برنجی که قبلا اماده کرده بود رو به تابه اضافه کرد و همه رو باهم مخلوط کرد..
سپس مواد سس رو به داخل تابه اضافه کرد و همه رو باهم مخلوط کرد..
و بلاخره دوکبوکی حاضر شد..
میز غذاخوری رو چید و غذا و نوشیدنی رو داخل میز گذاشت..سپس لیسا رو داخل صندلی نشوند و خودش هم روی صندلی رو به رویی اون نشست..
سپس لبخندزنان رو بهش گفت:«خیلی خوب،اینم از غذایی که میخواستی..امتحانش کن و بگو نظرت چیه»
لیسا،چاسپنیک ها رو اماده کرد و غذا رو امتحان کرد..
سپس چهره ی کنجکاوانه ای به خودش گرفت..
جنی،با استرس و ترس زیادی ازش پرسید:«چی شد؟!بدمزه شده؟!»
لیسا،با چهره ای که شکل علامت سوال گرفته بود به خودش اومد و رو بهش لبخندزنان گفت:«نهههههه،خیلی خوشمزست..چطور درستش کردی؟!»
جنی،لبخند بزرگی از رضایت زد و رو بهش گفت:«میدونستم!خوب این یه رازه،رازی که نمیتونم به هرکسی اونو بگم»
لیسا،لبخندزنان در جوابش گفت:«چه حرفا!من کسی بودم که ازت خواستم اینو برام درست کنی..باید بهم بگیش»جنی،قاه قاه خندید و در جوابش گفت:«نهههه بهت گفتم که این یه رازه»
لیسا،همراه خنده های جنی بلند بلند خندید و بهش خیره شد..
اون خنده های جنی رو دوست داشت..
چون براش شیرین و دوست داشتنی بود..
و همیشه بهش نگاه میکرد و ازش لذت میبرد..
این یه نوع از زیبایی های زندگی برای لیسا بود..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نمیشه🗿✅

أنت تقرأ
𝗺𝘆 𝗹𝗼𝘃𝗲𝗹𝘆 𝗱𝗮𝘃𝗶𝗹
خيال (فانتازيا)توبراممثلیهرویایی.. کهبرامکوتاهوبهیادموندنیشد.. هرچندکهازمبیزارشدیوترجیحدادیدیگهمنونبینی.. ولیفراموشنکن! منهمونیامکهاگربرایبارهزارممبری.. بازبراتدروبازمیذارمتاپشتدرنمونی! ازطرفتنهاعاشقت.. گیلاسقرمز! _شیطاندوستدا...