سال2021
ژان روی ویلچرکنار پنجره تک وتنها نشسته بود .داشت با خودش فکر می کرد که ازکجا به اینجا رسید.چطوری
همه از اطرافش پراکنده شدن ؟ وقتی یاد چندماه گذشته افتاد و رفتارهاش رو مرور کرد متوجه شد که کسی بجز خودش در تنها موندنش مقصر نبوده. با آهی سرش رو تکون داد و با خودش گفت: حقته احمق. قدر هیچ کس رو ندونستی.همه رو رنجوندی. باز با دلی گرفته از پنجره مشغول نگاه کردن به بیرون شد. بیرون ازاون پنجره هوا ابری و گرفته بود واین هوا اصلاً سازگاری ای با روحیه ژان نداشت.ژان افسرده بود واصلاً دلش نمی خواست درمان بشه.که البته اگر تمایل داشت می تونست ظرف مدت چند ماه بعد از تمرینات فیزیوتراپی پیشرفته ازروی اون ویلچر لعنتی بلند بشه وکم کم با پاهای خودش راه بره.ولی دوست نداشت، الان هم که ییبو پیشش نبود یک ماهی میشدکه رفته بود .
رفتارها وبداخلاقی های ژان و بهانه هاش دیگه تحمل ییبوی صبور رو هم طاق کرده بود
فلش بک سال 2019
یک ماهی می شد که ژان22 ساله دریک شرکت معتبر تبلیغات استخدام شده بود اون بخاطر رفتارخوش ونظم کاریش ،خیلی زود مورد توجه رئیس شرکت قرارگرفت وازیک کارمند معمولی وساده که کارش فقط لیست کردن کارها و رسیدگی به فایلهای ارسالی و سند کردن مدارک بود، به طراح تیزرهاو پوسترهای تبلیغاتی ارتقاء پیدا کرد .ژان جوون بود وایده های نویی داشت وبرای هرشرکت و کارخونه ای که تیزر یا پوستر طراحی می کرد بسیارمورد مقبول واقع می شد.به این شکل بود که ژان خیلی زود جاشو بازکرد وعلاوه برحقوق ماهانه گاهی هم پاداش می گرفت.
یک روز که ازشرکت برمی گشت تا به پانسیون برگرده،ساعت 7 غروب بود وهوا بارونی . ژان داشت می رفت تا تاکسی پیدا بکنه ودرهمین حین چترشو بازکرد که توایستگاه تاکسی چشمش به یه دختر زیبا افتاد.دختر با خودش چتر نداشت وحتی یه دونه تاکسی هم نیومده بود .ژان سریع بطرف اون دختر پاتند کرد و وقتی رسید ،سریع چتر رو روی سر دختر گرفت .دخترکه از خیس نشدنش تعجب کرده بود سرشو با ضرب بالا گرفت ووقتی که دید یک پسرجوون وزیبا روبروش ایستاده وبا لبخند چتر رو روی سرش گرفته ازتعجب دهنش باز موند .
ژان برای اینکه دختر جوون نترسه گفت: سلام ببخشید که ناگهانی اومدم.من ژان هستم کارمند این شرکت تبلیغاتی ایی که پشت سرتونِ .دیدم چتر ندارین گفتم که ازاین چتر دوتائی استفاده کنیم.ببخشید شماهم برای تاکسی ایستادین؟ دخترجوون که از این معرفی خوشش اومده بود با ادب گفت: سلام آقای ژان .من منگ زی یی هستم .این پایین یه مغازه کیف فروشی دارم.ازشما ممنونم که چترتون رو با من تقسیم کردین.بعله ماشین من تو تعمیرگاهه ومتاسفانه هنوز دوروز کارداره وامروزهم فکر نمی کردم بارون بیاد.برای همین چتر ندارم ومنتظر تاکسی هستم.
YOU ARE READING
dark and light
Romanceژان یه کارمندمعمولی واستریت هستش که درنامزدی شکست میخوره و دریک تصادف فلج میشه.ییبو پرستاراورژانس اجتماعیه و دست سرنوشت راه ایندونفرو بهم گره میزنه. همراه بامن ازبالاوپایین رفتنهای داستان لذت ببرین تاپ:ییبو